قسمت اول

قسمت اول
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید.....
دلم شور میزد...
نگرانی ک توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد....
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا.....
تقصیر خود مامان بود...
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد....
کلی اه و ناله راه انداخت که .....تو میخواهی خودت را بدبخت کنی....
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده....
همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند.....
عمه زینب م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.....
وقتی برای دیدنش رفتم......
با یک ترکه مرا زد و گفت....
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن....
اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است...
چطوری زنده است....
فردا با چهار تا بچه نگذاردت....
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود....همانجا ایوب را دیده بود.....
اورا از جبهه برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند....
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.....ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.....
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت.....
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد....و ما را ب هم معرفی کند....

@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۲)

قسمت دومرفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم .....اگر می امد ...

قسمت چهارمگفتم... اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان ب...

قسمت سوماین را به اقاجون هم گفته بودم...وقتی داشت از مشکلات ...

.اگر رو به یکی از#کودکان اطرافتان کرده و ازاو بپرسید : "#جوم...

love Between the Tides²⁹م: تو خونه ی ما براش نامه نوشته بودی...

پارت ۸۶ فیک ازدواج مافیایی

گــــربهـ وحشـــ☆ــی ³p•ویو نویســـ☆ـــنده: رین و کریه لباسا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط