پسرا نگاه عصبیشون و از اونا گرفتن و امدن
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵²
پسرا نگاه عصبیشون و از اونا گرفتن و امدن
بادیگاردا چترارو تا رسیدن به ماشین بالا سرمون گرفتن
هرکی سوار ماشین خودش شد با یه ماشین نمیرفتیم
حالا چرا چون........ نمیدونم
جونگکوک زودتر از هممون رفته بود و تو ماشین نشسته بود
نگاهی به بادیگاردا انداختم چرا اونا نمیاومدن؟
بیخیالشون شدم لابد اول ما حرکت میکنیم بعد اونا
سوار لامبورگینیم شدم و رفتیم سمت عمارت
با پشت سرشون بودم و هر لحظه بارون داشت شدت پیدا میکرد
یه اهنگ بی کلام اما کلاسیک و ملایم گذاشتم
تقریبا نزدیک عمارت بودیم
من از بچها عقب تر بودم با سرعت کمی داشتم میرفتم.....
بلاخره رسیدیم عمارت........
جونگکوک نبودش معلوم نیس رفته کجا......
اصن به من چه.........
هیچکس حالو حوصله نداشت بدون یک کلمه حرف زدن هممون رفتیم تو اتاقامون
بارون مثل چی داشت میبارید و احتمال داشت سیل بیاد
بیخیال شدم و رفتم لباسمو عوض کردم و میکاپمو پاک کردم
.
.
.
.
چرخی زدمو به پهلو دراز کشیدم چند دقیقه ای بود که داشتم سعیمیکردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد نگاهی
نگاهی به ساعت انداختم ساعت3:30 بود
تا چشم رو هم میزاشتم اون اتفاق میومد جلو چشمام
چند وقت بود که میتونستم راحت بخوابم اما خودم میدونم تا موقعی که بارون قطع نشه نمیتونم چشم رو هم بزارم
پاشدم و هودی مشکیم و با شلوارش پوشیدم
پوتینای سیاهمو هم پوشیدم و
از اتاق زدم بیرون
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵²
پسرا نگاه عصبیشون و از اونا گرفتن و امدن
بادیگاردا چترارو تا رسیدن به ماشین بالا سرمون گرفتن
هرکی سوار ماشین خودش شد با یه ماشین نمیرفتیم
حالا چرا چون........ نمیدونم
جونگکوک زودتر از هممون رفته بود و تو ماشین نشسته بود
نگاهی به بادیگاردا انداختم چرا اونا نمیاومدن؟
بیخیالشون شدم لابد اول ما حرکت میکنیم بعد اونا
سوار لامبورگینیم شدم و رفتیم سمت عمارت
با پشت سرشون بودم و هر لحظه بارون داشت شدت پیدا میکرد
یه اهنگ بی کلام اما کلاسیک و ملایم گذاشتم
تقریبا نزدیک عمارت بودیم
من از بچها عقب تر بودم با سرعت کمی داشتم میرفتم.....
بلاخره رسیدیم عمارت........
جونگکوک نبودش معلوم نیس رفته کجا......
اصن به من چه.........
هیچکس حالو حوصله نداشت بدون یک کلمه حرف زدن هممون رفتیم تو اتاقامون
بارون مثل چی داشت میبارید و احتمال داشت سیل بیاد
بیخیال شدم و رفتم لباسمو عوض کردم و میکاپمو پاک کردم
.
.
.
.
چرخی زدمو به پهلو دراز کشیدم چند دقیقه ای بود که داشتم سعیمیکردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد نگاهی
نگاهی به ساعت انداختم ساعت3:30 بود
تا چشم رو هم میزاشتم اون اتفاق میومد جلو چشمام
چند وقت بود که میتونستم راحت بخوابم اما خودم میدونم تا موقعی که بارون قطع نشه نمیتونم چشم رو هم بزارم
پاشدم و هودی مشکیم و با شلوارش پوشیدم
پوتینای سیاهمو هم پوشیدم و
از اتاق زدم بیرون
- ۲۰۱
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط