دختر شیطون بلا117
#دخترشیطونبلا117
،دوستان ۱۵،۱۶نداره
_اگه جایی میری برسونمت
_ ممنون چیزی به نام تاکسی وجود داره که با اون میرم
_ نه بابا؟
خداروشکر همون لحظه تاکسی رسید و مجبور نبودم وایسم و جواب اون اسکل رو بدم پس بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهش بندازم سوار تاکسی شدم و رو به راننده گفتم:
_ برید فروشگاه نگین لطفا
_ کدوم خیابونه خانم؟
_ خیابون فرشته
_ رو چشمم
با سرعت شروع به حرکت کرد و منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و باز رفتم تو فکر حرکت احمقانه ی دیشبم...
به فروشگاه که رسیدیم به راننده گفتم منتظرم بمونه و رفتم یه سری خوراکی و اسباب بازی واسه امیرحسین و خواهرش خریدم و به فروشنده گفتم که همشون رو کادو کنه و بخاطر همین یکم طول کشید.
وقتی برگشتم سوار ماشین شدم، راننده یه نگاه از تو آیینه بهم انداخت و گفت:
_ آبجی خیلی معطلمون کردیا
_ هزینش رو پرداخت میکنم، نگران نباشید
_ حالا کجا برم؟
آدرس رو بهش دادم و اونم سرش رو تکون داد و دوباره با سرعت حرکت کرد.
بخاطر ترافیک بالاخره بعد از نیم ساعت به محله شون رسیدیم، آدرس خونه رو دادم و راننده دقیقا جلوی درشون نگه داشت.
_ چقدر شد؟
_ قابل نداره
_ خواهش میکنم
_ پنجاه هزار آبجی
یه تراول پنجاه هزاری از داخل کیفم درآوردم و بهش دادم و بعد از ماشین پیاده شدم.
زنگ در رو زدم که خیلی زود امیرحسین در رو باز کرد و با دیدنم لبخندی زد.
اون روزای اول همش مقاومت میکرد و باهام بد رفتار میکرد اما کم کم باهام خوب شد و این آخریا حتی بهم میگفت خاله!
_ سلام خاله خوش اومدی
با اینکه دستم پر بود اما دستی روی سرش کشیدم و گفتم:
_ سلام عزیزدلم خوبی؟
_ خوبم، بیا تو
رفتم داخل که امیرحسین در رو بست و با ذوق به وسایل تو دستم اشاره کرد و گفت:
_ اینا مال منه؟
_ بله که مال شماست
همون لحظه مادرش اومد دم در اتاق ایستاد و با دیدنم گفت:
_ سلام خانم خوش اومدی
اخمام رو تو هم کشیدم که سریع منظورم رو فهمید و گفت:
_ شرمنده خب عادت کردم
_ هزار بار گفتم به من نگو خانم، بگو مهسا
_ باشه مهساخانم
_ آخرشم کار خودت رو میکنی
لبخند دلنشینی زد و با مهربونی همیشگیش، گفت:
_ بفرمایید داخل توروخدا سرپا نایستید
،دوستان ۱۵،۱۶نداره
_اگه جایی میری برسونمت
_ ممنون چیزی به نام تاکسی وجود داره که با اون میرم
_ نه بابا؟
خداروشکر همون لحظه تاکسی رسید و مجبور نبودم وایسم و جواب اون اسکل رو بدم پس بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهش بندازم سوار تاکسی شدم و رو به راننده گفتم:
_ برید فروشگاه نگین لطفا
_ کدوم خیابونه خانم؟
_ خیابون فرشته
_ رو چشمم
با سرعت شروع به حرکت کرد و منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و باز رفتم تو فکر حرکت احمقانه ی دیشبم...
به فروشگاه که رسیدیم به راننده گفتم منتظرم بمونه و رفتم یه سری خوراکی و اسباب بازی واسه امیرحسین و خواهرش خریدم و به فروشنده گفتم که همشون رو کادو کنه و بخاطر همین یکم طول کشید.
وقتی برگشتم سوار ماشین شدم، راننده یه نگاه از تو آیینه بهم انداخت و گفت:
_ آبجی خیلی معطلمون کردیا
_ هزینش رو پرداخت میکنم، نگران نباشید
_ حالا کجا برم؟
آدرس رو بهش دادم و اونم سرش رو تکون داد و دوباره با سرعت حرکت کرد.
بخاطر ترافیک بالاخره بعد از نیم ساعت به محله شون رسیدیم، آدرس خونه رو دادم و راننده دقیقا جلوی درشون نگه داشت.
_ چقدر شد؟
_ قابل نداره
_ خواهش میکنم
_ پنجاه هزار آبجی
یه تراول پنجاه هزاری از داخل کیفم درآوردم و بهش دادم و بعد از ماشین پیاده شدم.
زنگ در رو زدم که خیلی زود امیرحسین در رو باز کرد و با دیدنم لبخندی زد.
اون روزای اول همش مقاومت میکرد و باهام بد رفتار میکرد اما کم کم باهام خوب شد و این آخریا حتی بهم میگفت خاله!
_ سلام خاله خوش اومدی
با اینکه دستم پر بود اما دستی روی سرش کشیدم و گفتم:
_ سلام عزیزدلم خوبی؟
_ خوبم، بیا تو
رفتم داخل که امیرحسین در رو بست و با ذوق به وسایل تو دستم اشاره کرد و گفت:
_ اینا مال منه؟
_ بله که مال شماست
همون لحظه مادرش اومد دم در اتاق ایستاد و با دیدنم گفت:
_ سلام خانم خوش اومدی
اخمام رو تو هم کشیدم که سریع منظورم رو فهمید و گفت:
_ شرمنده خب عادت کردم
_ هزار بار گفتم به من نگو خانم، بگو مهسا
_ باشه مهساخانم
_ آخرشم کار خودت رو میکنی
لبخند دلنشینی زد و با مهربونی همیشگیش، گفت:
_ بفرمایید داخل توروخدا سرپا نایستید
۵.۷k
۱۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.