دختر شیطون بلا111
#دخترشیطونبلا111
بچه ها و پدر مادرا هم باهاشون دست و روبوسی کردن و بعد به سمت اتاق عقد رفتن و ماها هم پشت سرشون رفتیم.
سامان اومد کنارم حرکت کرد و با لبخند گفت:
_ لباست بهت میاد
_ لباس تو هم بهت میاد
_ بله از اون نگاه اولیت متوجه شدم
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم که خندید و گفت:
_ خب حالا خجالت نکش
_ خجالت نکشیدم
_ راستی موهاتم مدلش خیلی خوبه، باندتو پوشونده
_ آره
دیگه چیزی نگفت و همگی وارد اتاق عقد شدیم؛ من و یلدا دو طرف پارچه رو گرفتیم و مامان پگاه هم مشغول قند سابیدن شد.
مَردی که واسه خوندن خطبه ی عقد اومده بود مشغول خوندن خطبه شد و همه ی آدمایی که داخل اتاق بودن هم سکوت کردن.
همینطور که پارچه رو گرفته بودم تو جمعیت چشم مینداختم تا سامان رو پیدا کنم اما هرچی میگشتم نبود!
حتی پرهام هم پیداش نبود و مشخص نبود کدوم گوری رفتن...
_ دنبال من میگردی؟
با شنیدن صدای سامان کنار گوشم هینی کشیدم و ناخودآگاه پارچه رو ول کردم!
پارچه روی سر پگاه افتاد و تمام قندهایی که سابیده شده بود هم روی موهاش ریخت.
با خجالت دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_ وای شرمنده
همون لحظه پرهام پقی زد زیر خنده و یه همهمه ای هم تو اتاق به وجود اومد.
با شرمندگی پارچه رو برداشتم و در گوش پگاه که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود گفتم:
_ عصبی نشو، یه نفس عمیق بکش و آروم باش؛ خونواده شوهرت میبینن بعد پشیمون میشن و دوماد رو برمیدارن فرار میکنن میرنا
با حرص لبخندی زد و دندوناش رو به نمایش گذاشت و گفت:
_ دهنت سرویسه مهسا، هم تو هم اون پرهامِ گوساله
_ غلط کردم، بخدا خودم بعد عقد خورده های قند رو از موهات درمیارم
_ برو دعا کن وسط عقدیم و هیچکاری نمیتونم بکنم
به زور خنده ی عصبیم رو کنترل کردم و صاف ایستادم؛ حاج آقا هم وقتی دید جَو آروم شده، به خوندن خطبه ادامه داد.
_ چرا ترسیدی؟
چپ چپ به سامان نگاه کردم و زیرلب گفت:
_ دم گوش من حرف نزن
_ دوست دارم
_ چرا یهویی میای اینطوری حرف میزنی که من هول بشم؟
لبخندی زد و همینطور که دستاش رو بغل میکرد، گفت:
_ پس داشتی دنبال من میگشتی که هول شدی!
_ نخیر
_ باشه تو انکار کن، من به حرف زبونت گوش نمیدم به حرف چشمات گوش میدم!
بچه ها و پدر مادرا هم باهاشون دست و روبوسی کردن و بعد به سمت اتاق عقد رفتن و ماها هم پشت سرشون رفتیم.
سامان اومد کنارم حرکت کرد و با لبخند گفت:
_ لباست بهت میاد
_ لباس تو هم بهت میاد
_ بله از اون نگاه اولیت متوجه شدم
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم که خندید و گفت:
_ خب حالا خجالت نکش
_ خجالت نکشیدم
_ راستی موهاتم مدلش خیلی خوبه، باندتو پوشونده
_ آره
دیگه چیزی نگفت و همگی وارد اتاق عقد شدیم؛ من و یلدا دو طرف پارچه رو گرفتیم و مامان پگاه هم مشغول قند سابیدن شد.
مَردی که واسه خوندن خطبه ی عقد اومده بود مشغول خوندن خطبه شد و همه ی آدمایی که داخل اتاق بودن هم سکوت کردن.
همینطور که پارچه رو گرفته بودم تو جمعیت چشم مینداختم تا سامان رو پیدا کنم اما هرچی میگشتم نبود!
حتی پرهام هم پیداش نبود و مشخص نبود کدوم گوری رفتن...
_ دنبال من میگردی؟
با شنیدن صدای سامان کنار گوشم هینی کشیدم و ناخودآگاه پارچه رو ول کردم!
پارچه روی سر پگاه افتاد و تمام قندهایی که سابیده شده بود هم روی موهاش ریخت.
با خجالت دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_ وای شرمنده
همون لحظه پرهام پقی زد زیر خنده و یه همهمه ای هم تو اتاق به وجود اومد.
با شرمندگی پارچه رو برداشتم و در گوش پگاه که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود گفتم:
_ عصبی نشو، یه نفس عمیق بکش و آروم باش؛ خونواده شوهرت میبینن بعد پشیمون میشن و دوماد رو برمیدارن فرار میکنن میرنا
با حرص لبخندی زد و دندوناش رو به نمایش گذاشت و گفت:
_ دهنت سرویسه مهسا، هم تو هم اون پرهامِ گوساله
_ غلط کردم، بخدا خودم بعد عقد خورده های قند رو از موهات درمیارم
_ برو دعا کن وسط عقدیم و هیچکاری نمیتونم بکنم
به زور خنده ی عصبیم رو کنترل کردم و صاف ایستادم؛ حاج آقا هم وقتی دید جَو آروم شده، به خوندن خطبه ادامه داد.
_ چرا ترسیدی؟
چپ چپ به سامان نگاه کردم و زیرلب گفت:
_ دم گوش من حرف نزن
_ دوست دارم
_ چرا یهویی میای اینطوری حرف میزنی که من هول بشم؟
لبخندی زد و همینطور که دستاش رو بغل میکرد، گفت:
_ پس داشتی دنبال من میگشتی که هول شدی!
_ نخیر
_ باشه تو انکار کن، من به حرف زبونت گوش نمیدم به حرف چشمات گوش میدم!
۴.۲k
۱۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.