چندپارتی پارت:3 نام:اشتباه من 🤍
#چندپارتی پارت:3 نام:اشتباه من 🤍
به خونه که رسیدم در رو باز کردم و رفتم داخل به بابام سلام کردم و رفتم لباسمو عوض کنم .
(اسم باباش جونکوک هست)
جونکوک:ا/ت دخترم امشب مهمون داریم .
ا/ت:مهمون( حالت تعجب )
جون کوک:اره شاید امشب بشه بهترین شب زندگیت.
ا/ت:مگه قراره کی بیاد؟
جونکوک:امشب میفهمی.بیا نهار بخور و بعد برو یکم استراحت کن که سرحال باشی و بعد پاشو کلی شام درست کن .
ا/ت:مگه چند نفر هستند ؟
جونکوک:2نفر
ا/ت:واسه دو نفر کلی غذا درست کنم آخه حیف میشه.
جونکوک:تو کاری به این کارا نداشته باش .
ا/ت:باشه بابا
ویوا ا/ت
استراحت کردم و بلند شدم کلی غذا متنوع درست کردم .الان دیگه باید می اومدن .
جونکوک:دخترم برو دامن کوتاهت رو با لباس کوتاهت بپوش . سریع باش الان میرسن
ا/ت:باشه بابا ولی چرا این هارو بپوشم ؟
جونکوک:گفتم کاری یه این کارا نداشته باش .
رفتم که لباسمو رو بپوشم که تازه یادم اومد که با تهیونگ قرار داشتم .سریع به تهیونگ زنگ زدم گفتم که نمیتونم بیام اون هم گفت باشه یه روز دیگه میریم .
مهمون ها اومدن اما من تا حالا اون هارو ندیده بودم .
بابام بهم گفت که از دوست های شرکت هستن.
نشستم و داشتم به صحبت هاشون گوش میکردم که دوست بابام گفت :خب الان وقت خوبیه که بچه ها با هم آشنا بشن
بابام رو کرد به دوستش و گفت من هنوز به ا/ت چیزی درمورد سوکجین نگفتم .
وبعد رو کرد به من و گفت دخترم دوست من امشب برای خواستگاری پسرش اینجا اومدن .
اشکام سرازیر شد و رفتم داخل اتاق و زنگ تهیونگ زدم و بهش گفتم که پدرم به زور میخواد من رو شوهر بده و تهیونگ گفت تا دو ساعت دیگه میام اون جا .اون پسر بدون اجازه وارد اتاق شد و نشست روی تخت.
ا/ت:گمشو برو بیرون (با داد)
جین:ببین ا/ت من تو رو دوست دارم
ا/ت:گفتم برو بیرون(با داد و گریه)
وقتی که مهمون ها رفتن بابام داخل اتاق اومد و گفت: چرا قبول نکردی (با داد)
ا/ت:اخه من دوستش ندارم
کمر بندش رو درآورد و تا جای که توان داشت محکم میزد و انقدر زد که تمام بدن سفید م کبود شد و ازش خون می اومد و بیهوش شدم .
ویو تهیونگ
در باز بود سریع داخل رفتم دیدم بابای ا/ت خونه نیست .رفتم داخل اتاق ا/ت.
باورم نمی شد ا/ت افتاده بود و کلی ازش خون رفته بود سریع بغلش کردم بردمش داخل ماشین .وقتی رسوندمش بیمارستان سریع بردنشCCU.
دکتر از از CCUاومد بیرون و گفت:.........................ادامه دارد🩷
به خونه که رسیدم در رو باز کردم و رفتم داخل به بابام سلام کردم و رفتم لباسمو عوض کنم .
(اسم باباش جونکوک هست)
جونکوک:ا/ت دخترم امشب مهمون داریم .
ا/ت:مهمون( حالت تعجب )
جون کوک:اره شاید امشب بشه بهترین شب زندگیت.
ا/ت:مگه قراره کی بیاد؟
جونکوک:امشب میفهمی.بیا نهار بخور و بعد برو یکم استراحت کن که سرحال باشی و بعد پاشو کلی شام درست کن .
ا/ت:مگه چند نفر هستند ؟
جونکوک:2نفر
ا/ت:واسه دو نفر کلی غذا درست کنم آخه حیف میشه.
جونکوک:تو کاری به این کارا نداشته باش .
ا/ت:باشه بابا
ویوا ا/ت
استراحت کردم و بلند شدم کلی غذا متنوع درست کردم .الان دیگه باید می اومدن .
جونکوک:دخترم برو دامن کوتاهت رو با لباس کوتاهت بپوش . سریع باش الان میرسن
ا/ت:باشه بابا ولی چرا این هارو بپوشم ؟
جونکوک:گفتم کاری یه این کارا نداشته باش .
رفتم که لباسمو رو بپوشم که تازه یادم اومد که با تهیونگ قرار داشتم .سریع به تهیونگ زنگ زدم گفتم که نمیتونم بیام اون هم گفت باشه یه روز دیگه میریم .
مهمون ها اومدن اما من تا حالا اون هارو ندیده بودم .
بابام بهم گفت که از دوست های شرکت هستن.
نشستم و داشتم به صحبت هاشون گوش میکردم که دوست بابام گفت :خب الان وقت خوبیه که بچه ها با هم آشنا بشن
بابام رو کرد به دوستش و گفت من هنوز به ا/ت چیزی درمورد سوکجین نگفتم .
وبعد رو کرد به من و گفت دخترم دوست من امشب برای خواستگاری پسرش اینجا اومدن .
اشکام سرازیر شد و رفتم داخل اتاق و زنگ تهیونگ زدم و بهش گفتم که پدرم به زور میخواد من رو شوهر بده و تهیونگ گفت تا دو ساعت دیگه میام اون جا .اون پسر بدون اجازه وارد اتاق شد و نشست روی تخت.
ا/ت:گمشو برو بیرون (با داد)
جین:ببین ا/ت من تو رو دوست دارم
ا/ت:گفتم برو بیرون(با داد و گریه)
وقتی که مهمون ها رفتن بابام داخل اتاق اومد و گفت: چرا قبول نکردی (با داد)
ا/ت:اخه من دوستش ندارم
کمر بندش رو درآورد و تا جای که توان داشت محکم میزد و انقدر زد که تمام بدن سفید م کبود شد و ازش خون می اومد و بیهوش شدم .
ویو تهیونگ
در باز بود سریع داخل رفتم دیدم بابای ا/ت خونه نیست .رفتم داخل اتاق ا/ت.
باورم نمی شد ا/ت افتاده بود و کلی ازش خون رفته بود سریع بغلش کردم بردمش داخل ماشین .وقتی رسوندمش بیمارستان سریع بردنشCCU.
دکتر از از CCUاومد بیرون و گفت:.........................ادامه دارد🩷
۳.۹k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.