+ ازین صبح به بعد همه چیز تغییر میکنه
+ ازین صبح به بعد همه چیز تغییر میکنه
_ هنوز که صبح نشده
+ بالاخره که میرسه
_ ازین صبح به بعد مگه چه اتفاقی میخواد بیوفته که همه چی تغییر میکنه
+ ازین صبح به بعد من دیگه هیچ صدایی نمیشنوم ازین صبح به بعد من دیگه نمیتونن جایی رو ببینم ازین صبح به بعد دیگه نمیتونم بوی هیچ چیزی رو احساس کنم ازین صبح به بعد دیگه نمیتونم حرف بزنم ازین صبح به بعد همه چی تغییر میکنه دیگه نمیتونم هیچ احساسی چه فزیکی و چه عاطفی رو درک کنم
_ پس دعا میکنم هیچ وقت صبح نشه ،
+ فایده نداره نمیتونی جلوش رو بگیری
_ چرا اینطوری میشه
+ نمیتونم بگم باید صبح برسه تا خودت بفهمی ولی همونطور که ازین صبح به بعد همه چی تغییر میکنه شاید احساسات توهم تغییر کنه شاید یکم ناراحت بشی شاید توی اتاقت بغض ولی نتونی گریه کنی شاید حسرت این مهتاب رو بخوری شاید از صبح متنفر بشی
_ چرا انقدر میپیچونی دارم میگم چرا این اتفاقا میوفته
+ ببین چیزی تا صبح نمونده اون موقع میفهمی
_ چرا باید حسرت این مهتاب رو بخورم یا از صبح متنفر بشم
+ بازم میگم به زودی میفهمی چیزی تا صبح نمونده
از زبان راوی :
همونطور که روی پله هایی که از وسط دو آپارتمان متروکه رد میشد نور ضعیف خورشید میتابید متوجه شد که اون خوابه خواست بیدارش کنه اما همونطور که گفته بود ازین صبح به بعد همه چی تغییر میکنه دیگه نمیشنوه دیگه نمیبینه دیگه حرف نمیزنه درست ازین صبح به بعد من حسرت مهتاب رو میخورم و از صبح متنفر میشم هرچی که گفت بود درست بود الان صبح شده و من جواب همه سوالایی که پیچونده بودی رو گرفتم ولی کاش میگفتی کاش میگفتی ازین صبح به بعد دیگه نمیبینمت اینجوری بیشتر باهات حرف میزدم و اون مهتاب برام حسرت نمیشد بعد از اون صبح توی کیفت یه کاغذ پیدا کردم
یکی نوشت یکی خوند
یکی مرد و یکی موند
من مینویسم تو بخون
من میمیرم تو بمون
.
.
.
پایان
_ هنوز که صبح نشده
+ بالاخره که میرسه
_ ازین صبح به بعد مگه چه اتفاقی میخواد بیوفته که همه چی تغییر میکنه
+ ازین صبح به بعد من دیگه هیچ صدایی نمیشنوم ازین صبح به بعد من دیگه نمیتونن جایی رو ببینم ازین صبح به بعد دیگه نمیتونم بوی هیچ چیزی رو احساس کنم ازین صبح به بعد دیگه نمیتونم حرف بزنم ازین صبح به بعد همه چی تغییر میکنه دیگه نمیتونم هیچ احساسی چه فزیکی و چه عاطفی رو درک کنم
_ پس دعا میکنم هیچ وقت صبح نشه ،
+ فایده نداره نمیتونی جلوش رو بگیری
_ چرا اینطوری میشه
+ نمیتونم بگم باید صبح برسه تا خودت بفهمی ولی همونطور که ازین صبح به بعد همه چی تغییر میکنه شاید احساسات توهم تغییر کنه شاید یکم ناراحت بشی شاید توی اتاقت بغض ولی نتونی گریه کنی شاید حسرت این مهتاب رو بخوری شاید از صبح متنفر بشی
_ چرا انقدر میپیچونی دارم میگم چرا این اتفاقا میوفته
+ ببین چیزی تا صبح نمونده اون موقع میفهمی
_ چرا باید حسرت این مهتاب رو بخورم یا از صبح متنفر بشم
+ بازم میگم به زودی میفهمی چیزی تا صبح نمونده
از زبان راوی :
همونطور که روی پله هایی که از وسط دو آپارتمان متروکه رد میشد نور ضعیف خورشید میتابید متوجه شد که اون خوابه خواست بیدارش کنه اما همونطور که گفته بود ازین صبح به بعد همه چی تغییر میکنه دیگه نمیشنوه دیگه نمیبینه دیگه حرف نمیزنه درست ازین صبح به بعد من حسرت مهتاب رو میخورم و از صبح متنفر میشم هرچی که گفت بود درست بود الان صبح شده و من جواب همه سوالایی که پیچونده بودی رو گرفتم ولی کاش میگفتی کاش میگفتی ازین صبح به بعد دیگه نمیبینمت اینجوری بیشتر باهات حرف میزدم و اون مهتاب برام حسرت نمیشد بعد از اون صبح توی کیفت یه کاغذ پیدا کردم
یکی نوشت یکی خوند
یکی مرد و یکی موند
من مینویسم تو بخون
من میمیرم تو بمون
.
.
.
پایان
۳۳۳
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.