پارت ۳۶ دشت باز
وقتی راه افتادن تو ماشین ات به بیرون نگاه میکرد و یونگی دستش رو. روی پاهای ات گذاشته بود و ات سرش. رو برگردوند و با رگ های یونگی بازی میکرد
یونگی که دلش ضف رفت لپ ات رو گاز گرفت
ات : اییی
یونگی شروع کرد به خندیدن
رسیدن ات در ماشین رو باز کرد و راه افتادن به یه کافه
وقتی رسید به در کافه یونگی در رو باز کرد
وارد شدن نشستن
یونگی : چی میخوری ؟
ات. : یدونه لته با کیک تو ؟
یونگی : امریکانو
یونگی رفت سفارش رو داد و وقتی داشت به میز نزدیک میشد نگاهش به پسری افتاد که داست به صورت هول به ات نگاه میکرد ات هم سرش تو گوشی بود
یونگی کنار ات نشست و دستش رو روی کمر ات گذاشت
ات با تعجب یونگی رو نگاه کرد
ات : ....
ات تا خواست حرف بزنه یونگی در گوش ات گفت
: دو نفره بهت نگاه کردن
ات لبخندی زد و سرشو روی شونه یونگی گزاشت
اخر شب بود یه نفر به یونگی زنگ زد
ناشناس: سلام
یونگی : بله
ناشناس : منم جونگ کوک
یونگی : عه سلام
جونگ کوک: فردا یه مراسم دارم میایی؟
یونگی : اجباری ؟
ات : کیه
یونگی : برات میگم. خب باشه
جونگ کوک خداحافظ
ات : چیشد
یونگی: فردا مهمونی دعوتیم
ات : ای بابا
یونگی :چیشد
ات : هیچی ولی کن
ات افتاد رو تخت و یونگی لباساش رو در اورد و فقط یه شلوار پوشید و افتاد رو ات
ات : چقدر سنگینی
یونگی هیچی نگفت فقط سرش رو تو سینه ات حبس کرد و ات کم کم چشماش سنگین شده و خوابید
صبح با نور آفتابی ات بلند شد کارهاش رو کرد و به سمت اشپز خونه رفت و صبحانه درست کرد
یونگی هم اومد باهم خوردن خندیدن.
یونگی که دلش ضف رفت لپ ات رو گاز گرفت
ات : اییی
یونگی شروع کرد به خندیدن
رسیدن ات در ماشین رو باز کرد و راه افتادن به یه کافه
وقتی رسید به در کافه یونگی در رو باز کرد
وارد شدن نشستن
یونگی : چی میخوری ؟
ات. : یدونه لته با کیک تو ؟
یونگی : امریکانو
یونگی رفت سفارش رو داد و وقتی داشت به میز نزدیک میشد نگاهش به پسری افتاد که داست به صورت هول به ات نگاه میکرد ات هم سرش تو گوشی بود
یونگی کنار ات نشست و دستش رو روی کمر ات گذاشت
ات با تعجب یونگی رو نگاه کرد
ات : ....
ات تا خواست حرف بزنه یونگی در گوش ات گفت
: دو نفره بهت نگاه کردن
ات لبخندی زد و سرشو روی شونه یونگی گزاشت
اخر شب بود یه نفر به یونگی زنگ زد
ناشناس: سلام
یونگی : بله
ناشناس : منم جونگ کوک
یونگی : عه سلام
جونگ کوک: فردا یه مراسم دارم میایی؟
یونگی : اجباری ؟
ات : کیه
یونگی : برات میگم. خب باشه
جونگ کوک خداحافظ
ات : چیشد
یونگی: فردا مهمونی دعوتیم
ات : ای بابا
یونگی :چیشد
ات : هیچی ولی کن
ات افتاد رو تخت و یونگی لباساش رو در اورد و فقط یه شلوار پوشید و افتاد رو ات
ات : چقدر سنگینی
یونگی هیچی نگفت فقط سرش رو تو سینه ات حبس کرد و ات کم کم چشماش سنگین شده و خوابید
صبح با نور آفتابی ات بلند شد کارهاش رو کرد و به سمت اشپز خونه رفت و صبحانه درست کرد
یونگی هم اومد باهم خوردن خندیدن.
- ۶.۶k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط