۳۵ دشت باز
وقتی از غار بیرون اومدن ات همراهی که بقل یونگی بود با موهای یونگی بازی میکرد
تا اینکه یونگی قلقلک اش اومد و سرش رو به شونه اش زد تا خارشش برطرف شه در همون لحظه ات دلش ضف رفت و صورت یونگی رو بوسید و لپ هاش رو کشید
ات : گربه کوچولو من
یونگی لبخندی زد اصلا ات نفهمید کی رسیدن یونگی ات رو زمین گذاشت
و داد زد
یونگی : الان من باید چیکار کنم
و نور اومد نزدیک
نور : الان میتونین برید ولی یادتون باشه دوباره تکرار نکنین
یونگی : باشه
ات : من اگه بچه دار بشم بچم چجوری قراره بشه
یونگی شونه زد به ات
ات : چیههه
نور خنده ای کرد
یونگی: بریم فقط بریم ابرو منو همه جا بردی
ات بلند بلند خندید
و یونگی دست ات رو گرفت و هردوشون از توی ابر ها پریدن و ات چشماش رو بست و یهو
تو خونه خودش توی تخت بلند شد
یونگی لخت بدن ات رو گرفته بود ( شب بود )
ات نگاهی کرد به دو ورش
یهو دید خودشم لخته و فقط یه شرت پاشه
یونگی چشماش رو نیمه باز کرد
و خمیازه کشید
یونگی : چیشده
ات : ما .. چه اتفاقی افتاه من چرا لخت ام
یونگی : مگه نگفتی بچه میخوای نور هم مارو توی شب فرستاد واسه همین گفتم لو نده
ات : اهان ولی من الان آمادگی ندارم انشالله یه هفته دیگه
یونگی اخمی کرد و ات رو روی خودش انداخت و لب های ات رو یه بوسه کاشت و تو چشماش ات نگاه کرد ات به طور خسته روی بدن یونگی افتاد
ات : عجب روزای سختی بود خیلی خستم
یونگی : بخواب الهه کوچولوم
ات لبخندی زد و یونگی ات رو بقل کرد و هردوشون خوابیدن
یه ۱۰ ساعتی میشد که خوابیده بودن
ات بلند شد و و نگاهی به دورش کرد موهاش رو جمع کرد و کش بقل تخت رو برداشت و موهاش رو بست لپ های یونگی رو بوسید
یونگی چشماش رو باز کرد
یونگی : بزا بخوابم
ات : باشه ولی من گشنمه
یونگی : بلند شد و برآید ات رو بقل کرد
ات : چرا منو انقدر بلند میکنی
یونی : چون دوس دارم تو بقل خودم عین بچه باشی
ات : مگه من بچم
یونی : برا من اره یونگی ات روی صندلی نشوند
ورفت تو اشپز خونه
یونگی : چیزی تو یخچال نداریم !
ات : عموما تو شرکت یه چیزی میخورم
یونگی : پاشو بریم بیرون تا ازگشنگی منو نگاییدی
ات : مگه من .... دارم تورو بگام
یونگی بلند بلند خندید
یونگی : باش باش ( خنده )
.
ات رفت تو اتاق لباسشو پوشید و سوار ماشین شدن و ...
تا اینکه یونگی قلقلک اش اومد و سرش رو به شونه اش زد تا خارشش برطرف شه در همون لحظه ات دلش ضف رفت و صورت یونگی رو بوسید و لپ هاش رو کشید
ات : گربه کوچولو من
یونگی لبخندی زد اصلا ات نفهمید کی رسیدن یونگی ات رو زمین گذاشت
و داد زد
یونگی : الان من باید چیکار کنم
و نور اومد نزدیک
نور : الان میتونین برید ولی یادتون باشه دوباره تکرار نکنین
یونگی : باشه
ات : من اگه بچه دار بشم بچم چجوری قراره بشه
یونگی شونه زد به ات
ات : چیههه
نور خنده ای کرد
یونگی: بریم فقط بریم ابرو منو همه جا بردی
ات بلند بلند خندید
و یونگی دست ات رو گرفت و هردوشون از توی ابر ها پریدن و ات چشماش رو بست و یهو
تو خونه خودش توی تخت بلند شد
یونگی لخت بدن ات رو گرفته بود ( شب بود )
ات نگاهی کرد به دو ورش
یهو دید خودشم لخته و فقط یه شرت پاشه
یونگی چشماش رو نیمه باز کرد
و خمیازه کشید
یونگی : چیشده
ات : ما .. چه اتفاقی افتاه من چرا لخت ام
یونگی : مگه نگفتی بچه میخوای نور هم مارو توی شب فرستاد واسه همین گفتم لو نده
ات : اهان ولی من الان آمادگی ندارم انشالله یه هفته دیگه
یونگی اخمی کرد و ات رو روی خودش انداخت و لب های ات رو یه بوسه کاشت و تو چشماش ات نگاه کرد ات به طور خسته روی بدن یونگی افتاد
ات : عجب روزای سختی بود خیلی خستم
یونگی : بخواب الهه کوچولوم
ات لبخندی زد و یونگی ات رو بقل کرد و هردوشون خوابیدن
یه ۱۰ ساعتی میشد که خوابیده بودن
ات بلند شد و و نگاهی به دورش کرد موهاش رو جمع کرد و کش بقل تخت رو برداشت و موهاش رو بست لپ های یونگی رو بوسید
یونگی چشماش رو باز کرد
یونگی : بزا بخوابم
ات : باشه ولی من گشنمه
یونگی : بلند شد و برآید ات رو بقل کرد
ات : چرا منو انقدر بلند میکنی
یونی : چون دوس دارم تو بقل خودم عین بچه باشی
ات : مگه من بچم
یونی : برا من اره یونگی ات روی صندلی نشوند
ورفت تو اشپز خونه
یونگی : چیزی تو یخچال نداریم !
ات : عموما تو شرکت یه چیزی میخورم
یونگی : پاشو بریم بیرون تا ازگشنگی منو نگاییدی
ات : مگه من .... دارم تورو بگام
یونگی بلند بلند خندید
یونگی : باش باش ( خنده )
.
ات رفت تو اتاق لباسشو پوشید و سوار ماشین شدن و ...
- ۸.۱k
- ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط