when he betrayed you
when he betrayed you
part 1
ا/ت : من یه دختر ۲۱ ساله ام که دوسال پیش زندگیم با یک مافیا شروع کردم ولی...هیچ وقت نمیدونستم همچین چیزی در انتظارم باشه، اینکه بلاخره عاشق رییس مافیا شدم؟ و حالا تو این دوسال باهاش نامزد کردم؟ توی چشم بهم زدن نشون میده که اون اتفاق که زندگیم تغییر داد همون دیروز بود.
و امروز هم مثل همیشه دوست داشتم خودم برای جونگکوک صبحونه آماده کنم که دستایی دورم حلق شدن، و بوسه ی گرمی رو گردنم حس کردم و با لبخند برگشتم طرفش و دستام دورش حلق کردم.
ا.ت : امشب کی برمیگردی؟
جونگکوک: زود برمیگردم(نوک بینیم رو بوسید) حالا بیا صبحونه بخوریم.
با لبخند همیشگی از عشق شروع کردیم به خوردن تا شب که شد .
الان از نیمه شب گذشته ولی جونگکوک هنوز برنگشته دلشوره ی بدی داشتم و واقعا نگرانش شدم که نکنه اتفاقی افتاده؟ تصمیم گرفتم یه نیم ساعت دیگه منتظر بمونم ولی گذشت اما هنوز نیومده اما او گفت که امشب زود برمیگرده از شرکت ولی الان از نیمه شب گذشته و هیچ خبری از جونگکوک نیست.نگرانش شده بودم و بلند شدم و با همون لباس های خونگی تصمیم گرفتم یک سر بزنم به شرکت که ببینم تو شرکت هست یا نه با پیاده و خسته رسیدم به شرکت، شرکت کاملا تاریک بود ولی در ورودی هنوز باز بود سریع وارد شرکت شدم و تو همون تاریکی شرکت رفتم طبقه ی بالا تا دنبال دفتر جونگکوک بگردم
ولی با چیزی که دیدم تعجب آور بود...در دفتر جونگکوک نیمه باز بود کمی نزدیک در شدم که دیدم دفترش تاریک بود و همه چراغ های دفترش خاموش بودن ولی از میان نور ماه که به پنجره میتابید چیز هایی که میدیدم ولی...
صدایی هایی به گوشم خورد...وقتی کمی جلو تر رفتم با دیدن لحظه ی این صحنه لحظه ای قلبم وایساد...جونگ...کوک اون...جا...داشت دختری رو با ولع میبوسید!!...اون....زن...منشی...جونگ..کوکه...اشکام داشتن سرازیر میشدن!!...
ا.ت : جونگ...کوک..؟(گریه)
~~~~
با همکاری: @jeo_n
part 1
ا/ت : من یه دختر ۲۱ ساله ام که دوسال پیش زندگیم با یک مافیا شروع کردم ولی...هیچ وقت نمیدونستم همچین چیزی در انتظارم باشه، اینکه بلاخره عاشق رییس مافیا شدم؟ و حالا تو این دوسال باهاش نامزد کردم؟ توی چشم بهم زدن نشون میده که اون اتفاق که زندگیم تغییر داد همون دیروز بود.
و امروز هم مثل همیشه دوست داشتم خودم برای جونگکوک صبحونه آماده کنم که دستایی دورم حلق شدن، و بوسه ی گرمی رو گردنم حس کردم و با لبخند برگشتم طرفش و دستام دورش حلق کردم.
ا.ت : امشب کی برمیگردی؟
جونگکوک: زود برمیگردم(نوک بینیم رو بوسید) حالا بیا صبحونه بخوریم.
با لبخند همیشگی از عشق شروع کردیم به خوردن تا شب که شد .
الان از نیمه شب گذشته ولی جونگکوک هنوز برنگشته دلشوره ی بدی داشتم و واقعا نگرانش شدم که نکنه اتفاقی افتاده؟ تصمیم گرفتم یه نیم ساعت دیگه منتظر بمونم ولی گذشت اما هنوز نیومده اما او گفت که امشب زود برمیگرده از شرکت ولی الان از نیمه شب گذشته و هیچ خبری از جونگکوک نیست.نگرانش شده بودم و بلند شدم و با همون لباس های خونگی تصمیم گرفتم یک سر بزنم به شرکت که ببینم تو شرکت هست یا نه با پیاده و خسته رسیدم به شرکت، شرکت کاملا تاریک بود ولی در ورودی هنوز باز بود سریع وارد شرکت شدم و تو همون تاریکی شرکت رفتم طبقه ی بالا تا دنبال دفتر جونگکوک بگردم
ولی با چیزی که دیدم تعجب آور بود...در دفتر جونگکوک نیمه باز بود کمی نزدیک در شدم که دیدم دفترش تاریک بود و همه چراغ های دفترش خاموش بودن ولی از میان نور ماه که به پنجره میتابید چیز هایی که میدیدم ولی...
صدایی هایی به گوشم خورد...وقتی کمی جلو تر رفتم با دیدن لحظه ی این صحنه لحظه ای قلبم وایساد...جونگ...کوک اون...جا...داشت دختری رو با ولع میبوسید!!...اون....زن...منشی...جونگ..کوکه...اشکام داشتن سرازیر میشدن!!...
ا.ت : جونگ...کوک..؟(گریه)
~~~~
با همکاری: @jeo_n
- ۲۶.۸k
- ۲۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط