پارت9
رمان:ما با همه فرق داریم
منم قیافمو مظلوم کردمو گفتم:ای بابا من یه گوشه داشتم ماستمو می خوردما!
زهرا_ببند بابا بیا بریم دیر شد.
حامد_آبجی داداش چیو ببنده؟
زهرا_زیپ شلوارشو عزیزم زیپ شلوار
بعد از سوال های پی در پی حامد بلاخره رسیدیم خونه مهتابینا به محض اینکه بعد از کلی احوالپرسی نشستیم رو مبلا به زهرا چشمک زدمو اونم موضوعو گرفت و با لبخند شیطانی یه چشمک به من زد.
مامان با لبخند:خوب مبینا خانم(مامان مهتاب) ما کی میتونیم عروس خانمو ببینیم؟
مینا خانم_مهتاب مامان جااااااان...... چای رو بیار عزیزم.
اوه چه لفظ قلمم میاد.
زهرا یهو با وحشت گفت:یا ابرفض، مینا خانم خونتون ضد زلزله ست؟ انگار داره زلزله میاد یا علی.... خدا من هنوز جوونما..... آرزو دارم.... هنو.... اِاِاِ مهتاب جون تو بودی با راه رفتنت زمین داشت میلرزید؟
آخه نکه یه کمی.... اِ.... یکمی هم که نه از حق نگذریم خیلی چاقی، وقتی راه میرفتی فک کردم زمین لرزه اومده... به هر حال از جوونیم ترسیدم.
در این حین مامان یه سرفه الکی کرد و زهرا با نگاه های خشمگین مامان رو به رو شد.
البته منم بی نصیب نموندم چون نیشم وا بود.
وقتی مهتاب چای ها رو تعارف کرد به به چه چه مامان و بابا به راه بود.
زهرا هم که همش قیافشو چپل چپوک میکرد، منم که کلا بووق همش نیشم وا بود.
وقتی مهتاب اومد به من چای تعارف کنه زهرا خیلی هول گفت:مهتاب جون مهتاب جون مراقب باش یه وقت چایی ها رو نریزی رو داداشما بلاخره بعد عمری خواستگار اومده!
مهتاب که کلا قرمز شده بود با حرص گفت:نه زهرا جان مراقبم همه که مثل تو نیستن
زهرا_اون که البته بخاطر همین اصلا گفتم همه که مثل من نیستن بدون هیچ عیب و ایرادی کارشونو کنن
بزرگترا کلا بیخیال بحث این دو تا بودن چون خودشون داشتن صحبت میکردن.
منم قیافمو مظلوم کردمو گفتم:ای بابا من یه گوشه داشتم ماستمو می خوردما!
زهرا_ببند بابا بیا بریم دیر شد.
حامد_آبجی داداش چیو ببنده؟
زهرا_زیپ شلوارشو عزیزم زیپ شلوار
بعد از سوال های پی در پی حامد بلاخره رسیدیم خونه مهتابینا به محض اینکه بعد از کلی احوالپرسی نشستیم رو مبلا به زهرا چشمک زدمو اونم موضوعو گرفت و با لبخند شیطانی یه چشمک به من زد.
مامان با لبخند:خوب مبینا خانم(مامان مهتاب) ما کی میتونیم عروس خانمو ببینیم؟
مینا خانم_مهتاب مامان جااااااان...... چای رو بیار عزیزم.
اوه چه لفظ قلمم میاد.
زهرا یهو با وحشت گفت:یا ابرفض، مینا خانم خونتون ضد زلزله ست؟ انگار داره زلزله میاد یا علی.... خدا من هنوز جوونما..... آرزو دارم.... هنو.... اِاِاِ مهتاب جون تو بودی با راه رفتنت زمین داشت میلرزید؟
آخه نکه یه کمی.... اِ.... یکمی هم که نه از حق نگذریم خیلی چاقی، وقتی راه میرفتی فک کردم زمین لرزه اومده... به هر حال از جوونیم ترسیدم.
در این حین مامان یه سرفه الکی کرد و زهرا با نگاه های خشمگین مامان رو به رو شد.
البته منم بی نصیب نموندم چون نیشم وا بود.
وقتی مهتاب چای ها رو تعارف کرد به به چه چه مامان و بابا به راه بود.
زهرا هم که همش قیافشو چپل چپوک میکرد، منم که کلا بووق همش نیشم وا بود.
وقتی مهتاب اومد به من چای تعارف کنه زهرا خیلی هول گفت:مهتاب جون مهتاب جون مراقب باش یه وقت چایی ها رو نریزی رو داداشما بلاخره بعد عمری خواستگار اومده!
مهتاب که کلا قرمز شده بود با حرص گفت:نه زهرا جان مراقبم همه که مثل تو نیستن
زهرا_اون که البته بخاطر همین اصلا گفتم همه که مثل من نیستن بدون هیچ عیب و ایرادی کارشونو کنن
بزرگترا کلا بیخیال بحث این دو تا بودن چون خودشون داشتن صحبت میکردن.
۲۶.۳k
۱۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.