روایت شهید حسن باقری
#روایت_شهید_حسن_باقری
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد.
سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت
« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . »
گفتم «مثلا چی کار کنیم؟»
گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد.
سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت
« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . »
گفتم «مثلا چی کار کنیم؟»
گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»
۱.۰k
۲۶ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.