ارباب من
پارت اخر
یهو یادم اومد که خبر بارداری مو به کوک ندادم گفتم بزار بعدا بدم نه اون پدر بچمه باید بدونه بزار بریم خونه بهش میگم آره فلش بک به وقتی رسیدن خونه
کوک داشت تلوزیون میدید و من سرم تو گوشی بود که گفتم: کوک میخوام یه چیزی بهت بگم کوک: جانم
ات: امم...چیزه..من..من..
کوک: بگو دیگه جون به لبم کردی
ات: من...باردارم
کوک:چیییییی جدی میگی( با ذوق )
ات: آره که منو بغل کرد و تو هوا چر خوند ات: ایی کوک ولی ما هنوز ازدواج نکردیم
کوک:نگران نباش پرنسسم فکر اینجاشم کردم که یهو یه انگشتر خوشگل در آورد و زانو زد کوک: اتم حاضری بقیه عمرت رو پرنسس من باشی و باهام یه زندگی تشکيل بدی ات: بله
که انگشترو کرد تو دستم ( منحرفا به چیزای خوب فکر کنین و اصلا هم من منحرف نیستم😌) و بغلم کرد کوک: خیلی دوست دارم ات:منم خیلی دوست دارم
فلش بک به چند سال بعد*
از اون موقع کوک خیلی تغیر کرده بود
و هر روز عشقمون به هم دیگه بیشتر میشه الانم یه دختر ۴ ساله به اسم جینا داریم امروز شیر موز کوک رو خوردم و عصبانی شده که شب باهات کار دارم خدا به خیر کنه شب شده بود رفتم جینا رو بخوابونم که کوک جلوم ضاهر شد و گفت : یادته گفتم شب باهات کار دارم دیگ بیبی نه دستمو گرفت و برد سمت اتاق و ( اینجاش دیگه با ذهن خودتون) و زندگیمون خیلی عالیه
میدونم آخرش بد شد و خودتون در جریان مریض بودنم هستید دیگه🫠
ببخشید بیبی ها
یهو یادم اومد که خبر بارداری مو به کوک ندادم گفتم بزار بعدا بدم نه اون پدر بچمه باید بدونه بزار بریم خونه بهش میگم آره فلش بک به وقتی رسیدن خونه
کوک داشت تلوزیون میدید و من سرم تو گوشی بود که گفتم: کوک میخوام یه چیزی بهت بگم کوک: جانم
ات: امم...چیزه..من..من..
کوک: بگو دیگه جون به لبم کردی
ات: من...باردارم
کوک:چیییییی جدی میگی( با ذوق )
ات: آره که منو بغل کرد و تو هوا چر خوند ات: ایی کوک ولی ما هنوز ازدواج نکردیم
کوک:نگران نباش پرنسسم فکر اینجاشم کردم که یهو یه انگشتر خوشگل در آورد و زانو زد کوک: اتم حاضری بقیه عمرت رو پرنسس من باشی و باهام یه زندگی تشکيل بدی ات: بله
که انگشترو کرد تو دستم ( منحرفا به چیزای خوب فکر کنین و اصلا هم من منحرف نیستم😌) و بغلم کرد کوک: خیلی دوست دارم ات:منم خیلی دوست دارم
فلش بک به چند سال بعد*
از اون موقع کوک خیلی تغیر کرده بود
و هر روز عشقمون به هم دیگه بیشتر میشه الانم یه دختر ۴ ساله به اسم جینا داریم امروز شیر موز کوک رو خوردم و عصبانی شده که شب باهات کار دارم خدا به خیر کنه شب شده بود رفتم جینا رو بخوابونم که کوک جلوم ضاهر شد و گفت : یادته گفتم شب باهات کار دارم دیگ بیبی نه دستمو گرفت و برد سمت اتاق و ( اینجاش دیگه با ذهن خودتون) و زندگیمون خیلی عالیه
میدونم آخرش بد شد و خودتون در جریان مریض بودنم هستید دیگه🫠
ببخشید بیبی ها
۹.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.