ات خشکش زده بود نمیدونست باید چی کار کنه کوک اینقدر نزدیک بود که ...
𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏
ات خشکش زده بود. نمیدونست باید چی کار کنه. کوک اینقدر نزدیک بود که حتی صدای نفسهاش به گوشش میرسید.
ات: «چرا… چرا اومدی؟!»
کوک: «مگه نگفتی یه روز میخوام واقعاً بغلت کنم؟ خب.... اومدم.»
قبل از اینکه ات بتونه چیزی بگه، کوک دستاشو انداخت دور کمرش و محکم بغلش کرد.
ات حس کرد داره غرق میشه. بوی تن کوک، گرمای بدنش… همهچی واقعی بود. نه دیگه یه چت، نه یه خیال.
ات: «کوک»
کوک: «ساکت شو. فقط بذار نگهت دارم.»
ات نفسش بریده بریده شد، قلبش تندتر زد. اون لحظه حس کرد تمام دنیا خاموش شده.
کوک سرشو خم کرد، لبهاشو روی موهای ات گذاشت.
زمزمه کرد: «این همه وقت، فقط تصور میکردم… حالا بالاخره میتونم لمس کنم.»
ات لرزید. دستاش بیاختیار به لباس کوک چسبید.
کوک گردن ات رو بوسید. خیلی آروم، خیلی نرم.
ات: «کوک…»
کوک: «هیچی نگو ،هیچی. فقط بذار بیشتر بغلت کنم. بذار جوری فشار بدم که اشکاتو فراموش کنی.»
ات حس کرد قلبش دیگه مال خودش نیست.
اون شب… برای اولین بار، فهمید که وابستگیش به کوک دیگه فقط یه احساس ساده نیست. داشت نابودکننده میشد.
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏
ات خشکش زده بود. نمیدونست باید چی کار کنه. کوک اینقدر نزدیک بود که حتی صدای نفسهاش به گوشش میرسید.
ات: «چرا… چرا اومدی؟!»
کوک: «مگه نگفتی یه روز میخوام واقعاً بغلت کنم؟ خب.... اومدم.»
قبل از اینکه ات بتونه چیزی بگه، کوک دستاشو انداخت دور کمرش و محکم بغلش کرد.
ات حس کرد داره غرق میشه. بوی تن کوک، گرمای بدنش… همهچی واقعی بود. نه دیگه یه چت، نه یه خیال.
ات: «کوک»
کوک: «ساکت شو. فقط بذار نگهت دارم.»
ات نفسش بریده بریده شد، قلبش تندتر زد. اون لحظه حس کرد تمام دنیا خاموش شده.
کوک سرشو خم کرد، لبهاشو روی موهای ات گذاشت.
زمزمه کرد: «این همه وقت، فقط تصور میکردم… حالا بالاخره میتونم لمس کنم.»
ات لرزید. دستاش بیاختیار به لباس کوک چسبید.
کوک گردن ات رو بوسید. خیلی آروم، خیلی نرم.
ات: «کوک…»
کوک: «هیچی نگو ،هیچی. فقط بذار بیشتر بغلت کنم. بذار جوری فشار بدم که اشکاتو فراموش کنی.»
ات حس کرد قلبش دیگه مال خودش نیست.
اون شب… برای اولین بار، فهمید که وابستگیش به کوک دیگه فقط یه احساس ساده نیست. داشت نابودکننده میشد.
- ۳۱۹
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط