ناجی پارت ٢٩
#ناجی #پارت_٢٩
نگار رفت درو باز کرد محمد بود ب همه سلام کرد و گفت
*چ ب موقع رسیدم کوکو سبزی رو از دست ندادم
نگار لبخندی زد و همه ب غذا خوردن ادامه دادن بدون هیچ حرفی ظرفا رو جمع کردم و شستم میزو دستمال کشیدم ک این اقا داداششون میخواد بیاد کثیف نباشه محمد و امیر علی گرم صحبت و بگو بخند بودن چایی ریختم و گزاشتم رو میز
منم کنارشون رو مبل نشستم و ب تلویزیون خیره شدم نگاه نمیکردم ک بفهممم چی نشون میده نگاه میکردم ک فقط ی جایی رو نگاه کرده باشم
به کارایی ک باید برای مهمونی دوشنبه انجام میدادم فکر میکردم فقط ۵یا۶روز وقت داشتم باید کیک سفارش بدم دسر را رو اماده کنم مجبور بودم ک ب اینا فکر کنم تا ذهنم سمت احسان نره
محمد صدام میکرد اما نمیفهمیدم و با ارنج نگار ک تو کمرم رفت فهمیدم صدام میکنه
رو ب محمد گفتم
+بله ...ببخشید حواسم نبود
امیر علی گفت
~شما هیچ وقت حواستون نیس
اصلا حوصله بحث با امیر علی رو نداشتم بدون اینک ب امیر علی نگاه کنم ب محمد گفتم
+میگفتین؟!
*مهمونی چند شنبه است؟!
+دوشنبه
*اععع پس خیلی وقتی نداری
+اره باید کیک سفارش بدم دسرا رو اماده کنم مواد غذایی رو امروز خریدم دو روز مونده هم غذا هایی ک سرخ کردنیه رو اماده کنم
*ایشالا
یهو محمد با لبخند گفت
*راستی ی فیلم جدد دانلود کردم موافقید ک ببینینم تا ١٢ک بعد اقا امیر علی میرن دنبال داداششون سرگرم باشیم
نگار گفت
-اسم فیلمش چیه ؟!
*من پیش از تو خیلی میگن تعریفیه من ک هنوز ندیدم
-من دیدمش قشنگه ولی ب نظرم الان وقت مناسبی نیس
و با چشم و ابرو حالیش کرد
فهمیدم ک بخاطر من میگ منم لبخند زدم و گفتم
+اععع نگار ساز مخالف نزن بزار اقا محمد
محمد فیلمو گزاشت فیلم در مورد ی دختری بود ب نام لوییزا کلارک ک برای کار پیش پسری ب نام ویل میومد ویل بخاطر تصادفی ک کرده بود فلج شده بود و چون ورزشکار بود و حالا نمیتونست راه بره افسردگی گرفته بود و قصد خودکشی داشت خود کشی هاش ک ب نتیجه نرسیده بود تصمیم گرفت ک ب مرکزی بره ک اجازه خودکشی رو بهش میدادن و میتونست دیگ اینبار خودکشی کنه پدر و مادرش از ویل سه ماه وقت گرفتن و وقتی با لوییزا اشنا شده بودن امید داشتن ک تو این سه ماه همه چیز عوض شه هر چند لوییزا اولش نفهمید ک برای چی اونجا بود اما وقتی فهمید تلاششو کم نکرد و در نهایت لوییزا زندگی ویل رو نجات داد و از افسردگی اونو جدا کرده بود یواش یواش هم لوییزا عاشق شده بود هم ویل ی شب ک لوییزا ب ویل حسشو گفت ویل گفت ک منم عاشقتم اما من برای تو کامل نیستم چ لحظه دردناکی بود وقتی ک لوییزا گریه میکرد و ویل اونو دعوت کرد ک قبل مرگش ب اون مرکز بیاد و برای اخرین بار ببینه
نگار رفت درو باز کرد محمد بود ب همه سلام کرد و گفت
*چ ب موقع رسیدم کوکو سبزی رو از دست ندادم
نگار لبخندی زد و همه ب غذا خوردن ادامه دادن بدون هیچ حرفی ظرفا رو جمع کردم و شستم میزو دستمال کشیدم ک این اقا داداششون میخواد بیاد کثیف نباشه محمد و امیر علی گرم صحبت و بگو بخند بودن چایی ریختم و گزاشتم رو میز
منم کنارشون رو مبل نشستم و ب تلویزیون خیره شدم نگاه نمیکردم ک بفهممم چی نشون میده نگاه میکردم ک فقط ی جایی رو نگاه کرده باشم
به کارایی ک باید برای مهمونی دوشنبه انجام میدادم فکر میکردم فقط ۵یا۶روز وقت داشتم باید کیک سفارش بدم دسر را رو اماده کنم مجبور بودم ک ب اینا فکر کنم تا ذهنم سمت احسان نره
محمد صدام میکرد اما نمیفهمیدم و با ارنج نگار ک تو کمرم رفت فهمیدم صدام میکنه
رو ب محمد گفتم
+بله ...ببخشید حواسم نبود
امیر علی گفت
~شما هیچ وقت حواستون نیس
اصلا حوصله بحث با امیر علی رو نداشتم بدون اینک ب امیر علی نگاه کنم ب محمد گفتم
+میگفتین؟!
*مهمونی چند شنبه است؟!
+دوشنبه
*اععع پس خیلی وقتی نداری
+اره باید کیک سفارش بدم دسرا رو اماده کنم مواد غذایی رو امروز خریدم دو روز مونده هم غذا هایی ک سرخ کردنیه رو اماده کنم
*ایشالا
یهو محمد با لبخند گفت
*راستی ی فیلم جدد دانلود کردم موافقید ک ببینینم تا ١٢ک بعد اقا امیر علی میرن دنبال داداششون سرگرم باشیم
نگار گفت
-اسم فیلمش چیه ؟!
*من پیش از تو خیلی میگن تعریفیه من ک هنوز ندیدم
-من دیدمش قشنگه ولی ب نظرم الان وقت مناسبی نیس
و با چشم و ابرو حالیش کرد
فهمیدم ک بخاطر من میگ منم لبخند زدم و گفتم
+اععع نگار ساز مخالف نزن بزار اقا محمد
محمد فیلمو گزاشت فیلم در مورد ی دختری بود ب نام لوییزا کلارک ک برای کار پیش پسری ب نام ویل میومد ویل بخاطر تصادفی ک کرده بود فلج شده بود و چون ورزشکار بود و حالا نمیتونست راه بره افسردگی گرفته بود و قصد خودکشی داشت خود کشی هاش ک ب نتیجه نرسیده بود تصمیم گرفت ک ب مرکزی بره ک اجازه خودکشی رو بهش میدادن و میتونست دیگ اینبار خودکشی کنه پدر و مادرش از ویل سه ماه وقت گرفتن و وقتی با لوییزا اشنا شده بودن امید داشتن ک تو این سه ماه همه چیز عوض شه هر چند لوییزا اولش نفهمید ک برای چی اونجا بود اما وقتی فهمید تلاششو کم نکرد و در نهایت لوییزا زندگی ویل رو نجات داد و از افسردگی اونو جدا کرده بود یواش یواش هم لوییزا عاشق شده بود هم ویل ی شب ک لوییزا ب ویل حسشو گفت ویل گفت ک منم عاشقتم اما من برای تو کامل نیستم چ لحظه دردناکی بود وقتی ک لوییزا گریه میکرد و ویل اونو دعوت کرد ک قبل مرگش ب اون مرکز بیاد و برای اخرین بار ببینه
۱۱۶.۳k
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.