ناجی پارت ٢٨
#ناجی #پارت_٢٨
دلم واسه ی کاری ک مدت ها بود انجامش نداده بودم تنپگ شده بود دلم برای خوندن دوباره پیامامون تنگ شده بود
صفحه چتامونو باز کردم اومدم ب اولین پیام ها اول چقدر رسمی صحبت میکردم بعد هم خیلی خودمونی چقدر میگفت ک وقتی پیشم نیستی ی چیزی گلومو میگیره میگفت اصلا نمیشه زندگی کنم بعد رسیدم ب اخرین پیام ها حالا دیگ گرمای اشک روی صورتم کاملا حس میکردم اخرین پیاما فقط پیامای من بود ک التماس میکردم جواب بده نگرانش شده بودم بعد هم ی پیام از احسان ک نوشته بود دیگ میتونی بری ....بری زندگی تو کنی
دیگ گریه هام داشت تبدیل ب هق هق میشد
چقدر سخت بود کسی ک ی عمر باهاش زندگی کرده بودم و ی دنیای جدید باهاش ساخته بودم حالا منو تو همون دنیا تنها گزاشته بود کسی بهش نگفته بود غربت چیز بدیه منم تو دنیای خودم ک با اون ساخته بودم غریب بودم و حالا غربت داشت داغونم میکرد
چقدر باید با یادش زندگیمو ادامه میدادم تا کی باید با دیدن بعضی ادما ب یادش می افتادم تا کی باید اینهمه سوال رو تو ذهنم نگه میداشتم ی دست پشتم حس کردم نگار بود نشست رو ب روم و بغلش کردم و شررع کردم گریه کردن با گریه گفتم
+نگار دلم تنگ شده واسش نمیتونم قبول کنم ک یکسال شده دوریش داره اذیتم میکنه قلبم درد میگیره وقتی بهش فکر میکنم حالم بده نگار دلم میخواد ببینمش ازش هر سوالی ک دارم بپرسم دلم میخواد دوباره تو همون کافه همون اتفاق بیوفته دلم میخواد بهم همونجا بگه ک میخوام تو کنارم باشی بگ ببخش ک این مدت تنهات گزاشتم نگار دلم گرفته
نگار حرفی نمیزد صدای پله ها ک ب گوشم خورد خودمو از نگار جدا کردم اشکمو پاک کردم بلند شدم ک برم دستشویی تا صورتمو بشورم چشمام ک ب امیر علی خورد امیر علی با تعجب نگام میکرد چشماش منو یاد احسان انداخت دوباره شروع کردم ب گریه کردن سریع رفتم دستشوویی رو ب روی اینه ایستادم صورتمو شستم گریه ام ک بند اومد و اروم شدم از دستشویی اومدم بیرون بدرن حرفی رو مبل نشستم و ب تلویزیون نگاه کردم سنگینی نگاه امیر علی روحس میکردم یواش یواش اروم شدم و ب تلویزیون نگاه کردم و گرم فیلم شدم ساعت مثل جت در حرکت بود ساعت حالا نه شده بود و باید میرفتم میز شامو اماده میکردم
اصلا حوصله نداشتم ب زور میزو چیدم دور میز نشستیم با غذا بازی بازی میکردم امیر علی گلوشو صاف کرد ک باعث شد توجهم بهش جلب شه
گفت
~امشب ک داداشم میاد خواهشا اینجوری نباشید داداشم ادم سر زنده ای هست و اصلا تحمل این چیزارو نداره بخاطر خودت میگم خودت اذیت میشی چون خیلی تیکه میندازه
با این حرف خودش شروع کرد ب خندیدن
من حرفی نزدم صدای زنگ خونه توجه همه رو جلب کرد...
دلم واسه ی کاری ک مدت ها بود انجامش نداده بودم تنپگ شده بود دلم برای خوندن دوباره پیامامون تنگ شده بود
صفحه چتامونو باز کردم اومدم ب اولین پیام ها اول چقدر رسمی صحبت میکردم بعد هم خیلی خودمونی چقدر میگفت ک وقتی پیشم نیستی ی چیزی گلومو میگیره میگفت اصلا نمیشه زندگی کنم بعد رسیدم ب اخرین پیام ها حالا دیگ گرمای اشک روی صورتم کاملا حس میکردم اخرین پیاما فقط پیامای من بود ک التماس میکردم جواب بده نگرانش شده بودم بعد هم ی پیام از احسان ک نوشته بود دیگ میتونی بری ....بری زندگی تو کنی
دیگ گریه هام داشت تبدیل ب هق هق میشد
چقدر سخت بود کسی ک ی عمر باهاش زندگی کرده بودم و ی دنیای جدید باهاش ساخته بودم حالا منو تو همون دنیا تنها گزاشته بود کسی بهش نگفته بود غربت چیز بدیه منم تو دنیای خودم ک با اون ساخته بودم غریب بودم و حالا غربت داشت داغونم میکرد
چقدر باید با یادش زندگیمو ادامه میدادم تا کی باید با دیدن بعضی ادما ب یادش می افتادم تا کی باید اینهمه سوال رو تو ذهنم نگه میداشتم ی دست پشتم حس کردم نگار بود نشست رو ب روم و بغلش کردم و شررع کردم گریه کردن با گریه گفتم
+نگار دلم تنگ شده واسش نمیتونم قبول کنم ک یکسال شده دوریش داره اذیتم میکنه قلبم درد میگیره وقتی بهش فکر میکنم حالم بده نگار دلم میخواد ببینمش ازش هر سوالی ک دارم بپرسم دلم میخواد دوباره تو همون کافه همون اتفاق بیوفته دلم میخواد بهم همونجا بگه ک میخوام تو کنارم باشی بگ ببخش ک این مدت تنهات گزاشتم نگار دلم گرفته
نگار حرفی نمیزد صدای پله ها ک ب گوشم خورد خودمو از نگار جدا کردم اشکمو پاک کردم بلند شدم ک برم دستشویی تا صورتمو بشورم چشمام ک ب امیر علی خورد امیر علی با تعجب نگام میکرد چشماش منو یاد احسان انداخت دوباره شروع کردم ب گریه کردن سریع رفتم دستشوویی رو ب روی اینه ایستادم صورتمو شستم گریه ام ک بند اومد و اروم شدم از دستشویی اومدم بیرون بدرن حرفی رو مبل نشستم و ب تلویزیون نگاه کردم سنگینی نگاه امیر علی روحس میکردم یواش یواش اروم شدم و ب تلویزیون نگاه کردم و گرم فیلم شدم ساعت مثل جت در حرکت بود ساعت حالا نه شده بود و باید میرفتم میز شامو اماده میکردم
اصلا حوصله نداشتم ب زور میزو چیدم دور میز نشستیم با غذا بازی بازی میکردم امیر علی گلوشو صاف کرد ک باعث شد توجهم بهش جلب شه
گفت
~امشب ک داداشم میاد خواهشا اینجوری نباشید داداشم ادم سر زنده ای هست و اصلا تحمل این چیزارو نداره بخاطر خودت میگم خودت اذیت میشی چون خیلی تیکه میندازه
با این حرف خودش شروع کرد ب خندیدن
من حرفی نزدم صدای زنگ خونه توجه همه رو جلب کرد...
۱۴۵.۶k
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.