ناجی پارت ٣٠
#ناجی #پارت_٣٠
اخرش خیلی گریه کردم محمد ک اومد تلویزیونو خاموش کنه گفت
-فکر میکنم باید ب حرف نگار گوش
میکردم درست نبود بزارم
اشکامو پاک کرده ام و گفتم
+ن اصلا اینطور نیس من زیادی احساساتیم
امیر علی گفت
~خب محمد جان من برم دنبال خان داداش ٣دقیقه بزرگ تر
خندید و خدا حافظی ریزی کرد و رفت ساعت ١٢/٣٠بود
صورتمو شستم و چایی دم کردم تو این فرصت نگار با محمد قهقهه میزدن اونوقت میگ چیزی نیس بینمون
ای کلک
نشستم رو مبل خیلی خوابم می اومد اصلا حوصله نداشتم نمیدونم چرا امروز انقدر یادش می افتادم شاید بخاطر این بود ک امروز درست یکسال از جداییمون میگذشت نگار و محمد سرگرم دوز بازی کردن بودن چ دل خوشی داشتن
گوشی محمد زنگ خورد نگاش کردم
*جونم اقا امیر علی .....باشه باشه
خدافظ
-چی میگفت اقا عتیقه
خندیدو گفت
*ی ربع دیگ اینجان
-خب پس اینارو جمع کنیم تا نیومدن
رفتم سماور روشن کردم جلوی اینه شالمو درست کردم صدای زنگ خومه ب صدادر اومد محمد رفت جلوی در نگار کنارم ایستاد من بی حوصله سرمو انداختم پایین صدای امیر علی تو راهرو اومد ک میگفت
~داداش ٣دقیقه بزرگ تر بفرما تو
داداش خانش اومد تو و پاهاشو ک دیدم سرمو اوردم بالا ک سلام کنم
وقتی دیدمش سلام تو دهن جفتمون موند قلبم ایستاد نفسم گرفت ب نفس نفس زدن افتادم
گفت
^ف....فرینا تو اینجا...
نمیتونستم حرف بزنم درست سر یکسال باید احسان و میدیدم اشک رو صورتم سرازیر شد ینی من اینهمه مدت تو خونه احسان بودم پاهام سست شد رو زمین افتادم احسان جلوم زانو زد
با بغضی ک مشخص بود گفت
^تو اینجا چی کار میکنی دختر
دیگ نتونستم حرفی بزنم چشمام سیاهی رفت و افتادم فقط جلوی چشمام میدیدم ک احسان اینور صدام میکنه....
اخرش خیلی گریه کردم محمد ک اومد تلویزیونو خاموش کنه گفت
-فکر میکنم باید ب حرف نگار گوش
میکردم درست نبود بزارم
اشکامو پاک کرده ام و گفتم
+ن اصلا اینطور نیس من زیادی احساساتیم
امیر علی گفت
~خب محمد جان من برم دنبال خان داداش ٣دقیقه بزرگ تر
خندید و خدا حافظی ریزی کرد و رفت ساعت ١٢/٣٠بود
صورتمو شستم و چایی دم کردم تو این فرصت نگار با محمد قهقهه میزدن اونوقت میگ چیزی نیس بینمون
ای کلک
نشستم رو مبل خیلی خوابم می اومد اصلا حوصله نداشتم نمیدونم چرا امروز انقدر یادش می افتادم شاید بخاطر این بود ک امروز درست یکسال از جداییمون میگذشت نگار و محمد سرگرم دوز بازی کردن بودن چ دل خوشی داشتن
گوشی محمد زنگ خورد نگاش کردم
*جونم اقا امیر علی .....باشه باشه
خدافظ
-چی میگفت اقا عتیقه
خندیدو گفت
*ی ربع دیگ اینجان
-خب پس اینارو جمع کنیم تا نیومدن
رفتم سماور روشن کردم جلوی اینه شالمو درست کردم صدای زنگ خومه ب صدادر اومد محمد رفت جلوی در نگار کنارم ایستاد من بی حوصله سرمو انداختم پایین صدای امیر علی تو راهرو اومد ک میگفت
~داداش ٣دقیقه بزرگ تر بفرما تو
داداش خانش اومد تو و پاهاشو ک دیدم سرمو اوردم بالا ک سلام کنم
وقتی دیدمش سلام تو دهن جفتمون موند قلبم ایستاد نفسم گرفت ب نفس نفس زدن افتادم
گفت
^ف....فرینا تو اینجا...
نمیتونستم حرف بزنم درست سر یکسال باید احسان و میدیدم اشک رو صورتم سرازیر شد ینی من اینهمه مدت تو خونه احسان بودم پاهام سست شد رو زمین افتادم احسان جلوم زانو زد
با بغضی ک مشخص بود گفت
^تو اینجا چی کار میکنی دختر
دیگ نتونستم حرفی بزنم چشمام سیاهی رفت و افتادم فقط جلوی چشمام میدیدم ک احسان اینور صدام میکنه....
۵۹.۷k
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.