اشک حسرت پارت ۱۲۹
#اشک حسرت #پارت ۱۲۹
سعید :
عینکمو زده بودم واز لپ تاپم داشتم مشخصات نوشین صداقت رو می خوندم چند سال پیش اسمش تو لیست شرکت دایی بود چند سالی از حمید بزرگتر بود دکتراخراجی بود ومتاهل ویه دخترم داشت یعنی حمید اینا رو نمی دونست ؟!
- فکر کردم خوابیدی
از بالای لپ تاپ نگاهش کردم وگفتم : یکم کار داشتم
لپ تاپ رو بستم وعینکم رو درآوردم
- چه با عینک با مزه میشی
- چرا نخوابیدی
پانیذ : راستش خوابم نبرد
لبه ای تختم نشست وداشت با پاهاش بازی می کرد مثله بچه های کوچیک
- یه کتاب قصه صوتی هست بخرم برات
اخمی کرد ونگاهم کرد لبخند زدم وگفتم : انگار خوب نیستی ؟
متعجب گفت : خیلی هم خوشحالم فقط تو یادت رفته حلقمو بندازی دستم
- خوب حلقه پیش تو بودبلند شد اومد کنارم وگفت : حالا پیش توه
حلقه کف دستش بود با لبخند برداشتم وانداختم دستش
- مبارک عزیزم
لبخندی زد وبه چشام نگاه کرد وگفت : سعید اجازه میدی چشات رو ببوسم
از حرفش جا خوردم ولی خندم گرفت خیلی بی پروا بود شایدم حق داشت من دیگه خیلی بی تفاوت بودم اروم بغلش کردم ولی اون بهم چسبید ورو نوک پا وایساد
- بهت نمی رسم سعید
یکم کشیدمش بالا خیلی دقیق به چشام نگاه کرد وگفت : عاشق چشاتم سعید بیشتر از جونم دوست دارم
صورتشو اورد نزدیگ چشام رو بستم عمیق چشام رو بوسید بعد پیشونیمو وخودش رو کشید پایین
چشامو باز کردم یکم خم شدم گونه اش رو بوسیدم لبخند زد وگفت : میرم بخوابم شبت بخیر
- شبت بخیر
با رفتنش لبخند نشست رو لبم پانید خیلی بامزه بود ...چی من داشتم چی می گفتم آسمان رو به این زودی فراموش کردی با یه بوسه ای کوچلو ولی بخاطر بوسه هم نبود
جواب دلم یه چیز دیگه بود هیچ وقت فراموشش نمی کنم هیچ وقت عشق که فراموش شدنی نیست هست ؟!...
دوباره رفتم سراغ لپ تاپ وبعد از یکم جستجو در مورد کارمندای شرکت دایی که ستایشم قبلا توشرکتش بود رضایت دادم باید می خوابیدم فردا روز بزرگی بود رفتم دسشویی وبعد از انجام کارام برگشتم تو اتاقم واماده ای خواب شدم با صدای در متعجب رفتم ودر رو باز کردم پانیذ پشت در وایساده بود وبه دیوار تکیه داده بود
- خوبی پانیذ
پانیذ : خوبم ...فقط..فقط خیلی ...
- چی ؟
چیزی شده بچه ها
رومو برگردوندم طرف مادرم که این حرفو زده بود وگفتم : نه
مادر با اشاره ای به پانیذ گفت : پس چرا پشت در نگه اش داشتی
- خوب ...
پانیذ : داشتیم حرف می زدیم عمه
مادر : دم در
لبخند زدم وگفتم : جونم مادر مشکلی نیست .
مادر که رفت پانیذ برگشت نگاهم کرد وخیلی تنوگد وسریع گفت : میشه کنارت باشم سعید
- نه عزیزم
پانیذ : چرا ؟!
- چرانداره نمیشه که با یه سیغه ساده ...
پانیذ: خواهش می کنم سعید
متحیر نگاهش کردم با بغض گفت : چند سال حسرت یه آغوش دارم
سعید :
عینکمو زده بودم واز لپ تاپم داشتم مشخصات نوشین صداقت رو می خوندم چند سال پیش اسمش تو لیست شرکت دایی بود چند سالی از حمید بزرگتر بود دکتراخراجی بود ومتاهل ویه دخترم داشت یعنی حمید اینا رو نمی دونست ؟!
- فکر کردم خوابیدی
از بالای لپ تاپ نگاهش کردم وگفتم : یکم کار داشتم
لپ تاپ رو بستم وعینکم رو درآوردم
- چه با عینک با مزه میشی
- چرا نخوابیدی
پانیذ : راستش خوابم نبرد
لبه ای تختم نشست وداشت با پاهاش بازی می کرد مثله بچه های کوچیک
- یه کتاب قصه صوتی هست بخرم برات
اخمی کرد ونگاهم کرد لبخند زدم وگفتم : انگار خوب نیستی ؟
متعجب گفت : خیلی هم خوشحالم فقط تو یادت رفته حلقمو بندازی دستم
- خوب حلقه پیش تو بودبلند شد اومد کنارم وگفت : حالا پیش توه
حلقه کف دستش بود با لبخند برداشتم وانداختم دستش
- مبارک عزیزم
لبخندی زد وبه چشام نگاه کرد وگفت : سعید اجازه میدی چشات رو ببوسم
از حرفش جا خوردم ولی خندم گرفت خیلی بی پروا بود شایدم حق داشت من دیگه خیلی بی تفاوت بودم اروم بغلش کردم ولی اون بهم چسبید ورو نوک پا وایساد
- بهت نمی رسم سعید
یکم کشیدمش بالا خیلی دقیق به چشام نگاه کرد وگفت : عاشق چشاتم سعید بیشتر از جونم دوست دارم
صورتشو اورد نزدیگ چشام رو بستم عمیق چشام رو بوسید بعد پیشونیمو وخودش رو کشید پایین
چشامو باز کردم یکم خم شدم گونه اش رو بوسیدم لبخند زد وگفت : میرم بخوابم شبت بخیر
- شبت بخیر
با رفتنش لبخند نشست رو لبم پانید خیلی بامزه بود ...چی من داشتم چی می گفتم آسمان رو به این زودی فراموش کردی با یه بوسه ای کوچلو ولی بخاطر بوسه هم نبود
جواب دلم یه چیز دیگه بود هیچ وقت فراموشش نمی کنم هیچ وقت عشق که فراموش شدنی نیست هست ؟!...
دوباره رفتم سراغ لپ تاپ وبعد از یکم جستجو در مورد کارمندای شرکت دایی که ستایشم قبلا توشرکتش بود رضایت دادم باید می خوابیدم فردا روز بزرگی بود رفتم دسشویی وبعد از انجام کارام برگشتم تو اتاقم واماده ای خواب شدم با صدای در متعجب رفتم ودر رو باز کردم پانیذ پشت در وایساده بود وبه دیوار تکیه داده بود
- خوبی پانیذ
پانیذ : خوبم ...فقط..فقط خیلی ...
- چی ؟
چیزی شده بچه ها
رومو برگردوندم طرف مادرم که این حرفو زده بود وگفتم : نه
مادر با اشاره ای به پانیذ گفت : پس چرا پشت در نگه اش داشتی
- خوب ...
پانیذ : داشتیم حرف می زدیم عمه
مادر : دم در
لبخند زدم وگفتم : جونم مادر مشکلی نیست .
مادر که رفت پانیذ برگشت نگاهم کرد وخیلی تنوگد وسریع گفت : میشه کنارت باشم سعید
- نه عزیزم
پانیذ : چرا ؟!
- چرانداره نمیشه که با یه سیغه ساده ...
پانیذ: خواهش می کنم سعید
متحیر نگاهش کردم با بغض گفت : چند سال حسرت یه آغوش دارم
۱۰.۳k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.