اشک حسرت پارت.۱۳۱
#اشک حسرت #پارت.۱۳۱
سعید:
دختره یه تای ابروش رو انداخت بالا وگفت : همه با اون کار دارن تو اتاق دارن با یکی حرف می زنن کارشون تموم شد می تونید برید
- ببخشید می تونم بپرسم با کی حرف می زنه ؟
دختره که چشم ازم برنمی داشت لبخندی زدوگفت : باید بگم
- اگه میشه ؟
بهش لبخند زدم یکم خودشو لوس کرد وسرشو آورد نزدیک صورتم وگفت : ضیایی یه وکیله انگار
متعجب گفتم : واقعا ...میشه من برم جایی منو نبینه
دختره به دری اشاره کرد وگفت : آبدارخونه است
رفتم اونجا تا برگشتم دیدم ضیایی از اتاقی رفت بیرون وجالب بود همون دختره چه اخمی کرده بود ضیایی که رفت از آبدارخونه اومدم بیرون ورفتم کنار دختره
- مرسی خانم..
لبخندی زدوگفت : پرستو.
- اها پرستو خانم ممنون حالا میشه نوشین خانم رو ببینم
- بفرمایید
رفتم پشت در وآروم در زدم
- بیا تو
در رو باز کردم ورفتم تو اتاق یه دختر قد بلند با موهای بلوند که دورش ریخته بود ویه روسری کوچیک بسته بود با دیدنم یکم به صورتم دقت کرد وگفت : واااییییی تو سعیدی ..خدای من چقدر عوض شدی پسر
اومد جلو دستشو طرفم گرفت
- خوشحالم از دیدنت سعید
- ممنون
نوشین : شنیدم حمید برگشته
- اره
نوشین : محمد رضا تو رو فرستاده
- اره
نوشین : چرا انقدر دیر اومدی دیگه می خواستم برم
- کجا بری
لبخندی زد ودستشو برد عقب وگفت : برعکس حمید هستی ...می خواستم برم خارج از کشور قبلش باید یه چیزایی بهت بگم
- اومدم که بشنوم
با چشای درشت سبز رنگش به چشام نگاه کرد وگفت : خیلی چیزا رو باید بهت بگم ...
- منتظرم
نوشین لبخندی زدوگفت : اول بگم یه چای قهوه ای چیزی برات بیارن
به مبل تکیه دادم ونگاهش کردم بلند شد واز تلفن سفارش چای داد ودوباره برگشت نشست
- خوشحالم می بینمت سعید ...راستی از حمید چه خبر ؟
- خوبه
متعجب گفت : برگشته ایران؟
- اره یه چند وقتی میشه ...میشه حرفاتون رو بزنید من واقعا حالم خوب نیست خیلی مشکل دارم
دقیق نگاهم کرد وگفت : از چی می خوای بدونی
- همه چیزو می خوام بدونم از اولش پدرم ستایش دایی کار کردن تو تو شرکت دایی ربط ورشکستگی بابام با تو رابطه ات با حمید خودت دخترت ...
متحیر نگاهم کرد وگفت : تو که همه چیزو می دونی
- می شنوم
نفس عمیقی کشید وگفت : تازه از علی پدر دخترم جدا شده بودم اون موقع توویه مهمونی با بهمن آشنا شدم خیلی هوام رو داشت بعد از یه مدت ازم خواست برم طرف حمید گفت یه کاری می کنم علی دخترتو بهت بده اون موقع بهمن برام یه خونه خریده بود منم رفتم طرف حمید خیلی زود بهم علاقه پیدا کرد وتو شرکت بابات مشغول کار شدم بابات اصلا از من خوشش نمیومد بعد فهمیدم ستایش آدم بهمنه وبا کمک هم ...
سعید:
دختره یه تای ابروش رو انداخت بالا وگفت : همه با اون کار دارن تو اتاق دارن با یکی حرف می زنن کارشون تموم شد می تونید برید
- ببخشید می تونم بپرسم با کی حرف می زنه ؟
دختره که چشم ازم برنمی داشت لبخندی زدوگفت : باید بگم
- اگه میشه ؟
بهش لبخند زدم یکم خودشو لوس کرد وسرشو آورد نزدیک صورتم وگفت : ضیایی یه وکیله انگار
متعجب گفتم : واقعا ...میشه من برم جایی منو نبینه
دختره به دری اشاره کرد وگفت : آبدارخونه است
رفتم اونجا تا برگشتم دیدم ضیایی از اتاقی رفت بیرون وجالب بود همون دختره چه اخمی کرده بود ضیایی که رفت از آبدارخونه اومدم بیرون ورفتم کنار دختره
- مرسی خانم..
لبخندی زدوگفت : پرستو.
- اها پرستو خانم ممنون حالا میشه نوشین خانم رو ببینم
- بفرمایید
رفتم پشت در وآروم در زدم
- بیا تو
در رو باز کردم ورفتم تو اتاق یه دختر قد بلند با موهای بلوند که دورش ریخته بود ویه روسری کوچیک بسته بود با دیدنم یکم به صورتم دقت کرد وگفت : واااییییی تو سعیدی ..خدای من چقدر عوض شدی پسر
اومد جلو دستشو طرفم گرفت
- خوشحالم از دیدنت سعید
- ممنون
نوشین : شنیدم حمید برگشته
- اره
نوشین : محمد رضا تو رو فرستاده
- اره
نوشین : چرا انقدر دیر اومدی دیگه می خواستم برم
- کجا بری
لبخندی زد ودستشو برد عقب وگفت : برعکس حمید هستی ...می خواستم برم خارج از کشور قبلش باید یه چیزایی بهت بگم
- اومدم که بشنوم
با چشای درشت سبز رنگش به چشام نگاه کرد وگفت : خیلی چیزا رو باید بهت بگم ...
- منتظرم
نوشین لبخندی زدوگفت : اول بگم یه چای قهوه ای چیزی برات بیارن
به مبل تکیه دادم ونگاهش کردم بلند شد واز تلفن سفارش چای داد ودوباره برگشت نشست
- خوشحالم می بینمت سعید ...راستی از حمید چه خبر ؟
- خوبه
متعجب گفت : برگشته ایران؟
- اره یه چند وقتی میشه ...میشه حرفاتون رو بزنید من واقعا حالم خوب نیست خیلی مشکل دارم
دقیق نگاهم کرد وگفت : از چی می خوای بدونی
- همه چیزو می خوام بدونم از اولش پدرم ستایش دایی کار کردن تو تو شرکت دایی ربط ورشکستگی بابام با تو رابطه ات با حمید خودت دخترت ...
متحیر نگاهم کرد وگفت : تو که همه چیزو می دونی
- می شنوم
نفس عمیقی کشید وگفت : تازه از علی پدر دخترم جدا شده بودم اون موقع توویه مهمونی با بهمن آشنا شدم خیلی هوام رو داشت بعد از یه مدت ازم خواست برم طرف حمید گفت یه کاری می کنم علی دخترتو بهت بده اون موقع بهمن برام یه خونه خریده بود منم رفتم طرف حمید خیلی زود بهم علاقه پیدا کرد وتو شرکت بابات مشغول کار شدم بابات اصلا از من خوشش نمیومد بعد فهمیدم ستایش آدم بهمنه وبا کمک هم ...
۱۵.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.