اشک حسرت پارت ۱۲۸
#اشک حسرت #پارت ۱۲۸
پانیذ:
چای ریختم وبردم گذاشتم جلو همه ضیایی برگه ای در آورد وبه سعید نشون داد اونم سری تکون داد وگفت : خوبه ...مادر اجازه می دید
عمه لبخندی زدوگفت : هر کاری بکنی منم راضی ام پسرم
سعید به وکیل بابا نگاهی انداخت وگفت : پس کارتون رو انجام بدین
ضیایی به سیدی که همراهش بود حرفی زد اونم سعید رو نگاه کرد وگفت : یه سیغه محرمیت یک ماهه است باید یه چیزی به عنوان پشتوانه خانم بزارید
ضیایی باز نمی دونم چی بهش گفت سری تکون داد وگفت : انگار از قبل تعیین شده بفرما اینجا دخترم
به سعید نگاه کردم لبخند کمرنگی زد وگفت: بیا اینجا
رفتم کنارش نشستم کنار گوشم اروم گفت : به عنوان مهریه ...
- چیزی نمی خوام سعید
سعید : نمیشه
- وقتی بابام اجازه داده نمی خوام
سید آروم گفت : بخونم سیغه محرمیت رو؟؟؟
- بخونید حاج آقا
دلم تو دلم نبود من داشتم به سعید محرم می شدم ناباور بهش نگاه کردم لبخند کمرنگی زد وسرشو پایین انداخت می دونستم اون الان دوست داشت آسمان جای من نشسته باشه ولی من به همینم راضی بودم که سعید پیشم باشه یه کاری می کردم عاشقم بشه مهر آسمان از دلش پر بکشه بره
سعید آروم گفت : پانیذ حاج آقا منتظر جوابته
- بله حاج آقا راضی ام
سعیدم که راضی بود برگه ای وکالت بابا رو ضیایی به سید داد اونم با امصای ما دوتا برگه ای سیغه نامه رو بهمون داد وگفت : تاریخش فقط یک ماهه پسرم مبارکتون باشه
عمه شیرینی اورد وشیرینی خوردیم بعدم ضیایی وسید رفتن عمه اومد کنارم بغلم کرد وتو سرمو بوسید واز گردنش یه گردنبند در آورد وانداخت گردنم وگفت : مبارک عزیزم این گردنبند مادر بزرگته خوب ازش مراقبت کن
بعدم سعید رو بغل کرد وقربون صدقه اش می رفت سعید دوست داشتنی من چقدر محبوب بود حمید اومد کنارم وگفت : مبارک زن داداش ببین مواظب داداشم باشی هان خیلی عزیزه
- نیازی نیست تو بگی سعید نفس منه
سعید برگشت نگاهم کرد بهش لبخند زدم
عمه یا شیطنت گفت : شما چی نمی خواید بهم تبریک بگید
سعید اومد کنارم وگفت : انشالا که بتونم راضی نگه ات دارم عزیزم
اروم رو موهام بوسه ای کوتاه زد ولی من پر رو پرو گونه اش رو بوسیدم وگفتم : منم امیدوارم مهرم به دلت بشینه
نگاهم کرد ولبخند کمرنگی زد
عمه : بچه ها من خیلی خستم میرم بخوابم شبتون بخیر
حمیدم قصد رفتن کرد سعید نشست وبرگ های رو میز رو جم کردوبلند شد رفت اتاقش منم میزها رو جم کردم وظرف ها رو شستم ورفتم اتاق سهیل که دیگه مال من شده بود لباسمو عوَض کردم ویه لباس خوشگل پوشیدم یه لباس عروسکی بلندکه بلندیش تا بالای ساق پام بود آستین کوتاه بود وکرم رنگ با پوست سفیدم تضاد قشنگی داشت
دستی به موهام کشیدم حلقه ام رو برداشتم ورفتم اتاق سعید کسی که واسه داشتنش به خدا التماس می کردم
پانیذ:
چای ریختم وبردم گذاشتم جلو همه ضیایی برگه ای در آورد وبه سعید نشون داد اونم سری تکون داد وگفت : خوبه ...مادر اجازه می دید
عمه لبخندی زدوگفت : هر کاری بکنی منم راضی ام پسرم
سعید به وکیل بابا نگاهی انداخت وگفت : پس کارتون رو انجام بدین
ضیایی به سیدی که همراهش بود حرفی زد اونم سعید رو نگاه کرد وگفت : یه سیغه محرمیت یک ماهه است باید یه چیزی به عنوان پشتوانه خانم بزارید
ضیایی باز نمی دونم چی بهش گفت سری تکون داد وگفت : انگار از قبل تعیین شده بفرما اینجا دخترم
به سعید نگاه کردم لبخند کمرنگی زد وگفت: بیا اینجا
رفتم کنارش نشستم کنار گوشم اروم گفت : به عنوان مهریه ...
- چیزی نمی خوام سعید
سعید : نمیشه
- وقتی بابام اجازه داده نمی خوام
سید آروم گفت : بخونم سیغه محرمیت رو؟؟؟
- بخونید حاج آقا
دلم تو دلم نبود من داشتم به سعید محرم می شدم ناباور بهش نگاه کردم لبخند کمرنگی زد وسرشو پایین انداخت می دونستم اون الان دوست داشت آسمان جای من نشسته باشه ولی من به همینم راضی بودم که سعید پیشم باشه یه کاری می کردم عاشقم بشه مهر آسمان از دلش پر بکشه بره
سعید آروم گفت : پانیذ حاج آقا منتظر جوابته
- بله حاج آقا راضی ام
سعیدم که راضی بود برگه ای وکالت بابا رو ضیایی به سید داد اونم با امصای ما دوتا برگه ای سیغه نامه رو بهمون داد وگفت : تاریخش فقط یک ماهه پسرم مبارکتون باشه
عمه شیرینی اورد وشیرینی خوردیم بعدم ضیایی وسید رفتن عمه اومد کنارم بغلم کرد وتو سرمو بوسید واز گردنش یه گردنبند در آورد وانداخت گردنم وگفت : مبارک عزیزم این گردنبند مادر بزرگته خوب ازش مراقبت کن
بعدم سعید رو بغل کرد وقربون صدقه اش می رفت سعید دوست داشتنی من چقدر محبوب بود حمید اومد کنارم وگفت : مبارک زن داداش ببین مواظب داداشم باشی هان خیلی عزیزه
- نیازی نیست تو بگی سعید نفس منه
سعید برگشت نگاهم کرد بهش لبخند زدم
عمه یا شیطنت گفت : شما چی نمی خواید بهم تبریک بگید
سعید اومد کنارم وگفت : انشالا که بتونم راضی نگه ات دارم عزیزم
اروم رو موهام بوسه ای کوتاه زد ولی من پر رو پرو گونه اش رو بوسیدم وگفتم : منم امیدوارم مهرم به دلت بشینه
نگاهم کرد ولبخند کمرنگی زد
عمه : بچه ها من خیلی خستم میرم بخوابم شبتون بخیر
حمیدم قصد رفتن کرد سعید نشست وبرگ های رو میز رو جم کردوبلند شد رفت اتاقش منم میزها رو جم کردم وظرف ها رو شستم ورفتم اتاق سهیل که دیگه مال من شده بود لباسمو عوَض کردم ویه لباس خوشگل پوشیدم یه لباس عروسکی بلندکه بلندیش تا بالای ساق پام بود آستین کوتاه بود وکرم رنگ با پوست سفیدم تضاد قشنگی داشت
دستی به موهام کشیدم حلقه ام رو برداشتم ورفتم اتاق سعید کسی که واسه داشتنش به خدا التماس می کردم
۱۵.۸k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.