اشک حسرت پارت۱۳۰
#اشک حسرت #پارت۱۳۰
سعید:
متحیر نگاهش کردم با بغض گفت : چند سال حسرت یه آغوش دارم
چی می گفتم بهش لبمو مکیدم وگفتم : باشه بیا تو
اومد تو اتاق وگفت : تخت کوچیکه
- پانیذ می خوام یه چیزی بهت بگم
دقیق نگاهم کرد وگفت : بگو
- من اصلا خوشم نمیاد کسی کنارم بخوابه راستش یه مشکلی که از بچگی داشتم حتا خوشم نمیاد کسی من ببوسه ولی خوب سعی کردم باهاش کنار بیام یهوقت ناراحت نشی
به تخت اشاره کردم وگفتم : تو راحت بخواب
پانیذ : اگه بدت اومد نخواب
پانیذ دیگه خیلی پررو بود نمی دونستم چی بگم بهش چرا درکم نمی کرد بعدشم قرار نبودبهم وابسته بشیم اگه تو رابطمون مشکلی پیش بیاد چی ؟ ولی مگه قراره اتفاقی بیفته
پیرهنمو در آوردم وسعی کردم معمولی رفتار کنم
تیشرتی پوشیدم ورفتم لبه ای تخت
- بیا بخواب
پانیذ از اون طرف تخت اومد وراحت دراز کشیدخندم گرفته بود چراغ رو خاموش کردم ودراز کشیدم تا وقتی خوابم برد که اصلا حسش نکردم
با احساس سردی چیزی دور گردنم آروم چشامو باز کردم دست پانیذ دور گردنم بود اروم دستشو کنار زدم واز تخت اومدم پایین لحاف رو کشیدم روش واروم وسایلمو برداشتم ورفتم تو اتاق هدیه آماده شد که برم سر کار کیفمو برداشتم ورفتم بیرون سوئیچمو از رو جا کلیدی برداشتم برم
- سعید
برگشتم وبا نگاهی به مادر گفتم : جونم مادر
مادر متعجب گفت : بدون صبحانه میری سر کار
- دیر شد مامان همونجا یه چیزی می خورم فعلا مادر
سریع از پله هارفتم پایین وسوار ماشینم شدم حس بدی داشتم انگار واقعا تازه از خواب بیدار شده بودم دلتنگ بودم دلتنگ کسی که سهم من نبود رو سینم بغض بدی سنگینی می کرد من کی واسه خودم واحساسم می خواستم تصمیم بگیرم کی ؟
به محل کار که رسیدم گفتم برام قهوه بیارن قهوه که خوردم رفتم تو اتاقی که پرونده ها بود وپرونده ای که با شراکت محمد رضا ستایش بود رو خوندم یه پرونده پر هزینه یکم فکر کردم که اگه اون دروغ گفته باشه چی
چیکار باید می کردم می رفتم پیش نوشین این همه سوال ومعما از کجا اومده بود شاید نوشین همه ای جواب ها رو داشته باشه
تا ظهر صبر کردم وبعد از نهار شرکت رو سپردم به معاون دایی ورفتم سراغ آدرس نوشین که یه مجتمع کاری خصوصی بود از نگهبان آدرس شرکتی که نوشین توش کار می کرد وخواستم اونم گفت برم طبقه ای هفت نوشین اونجا کار می کرد ومن هنوز نمی دونستم چیکار؟!
از آسانسور رفتم بالا ورفتم واحد هفت که یه شرکت خصوصی لوازم لاغری بود در زدم ورفتم تو یه دختره برگشت وبا دیدن من لبخندی زدوگفت : بفرمایید ؟
- ببخشید با نوشین صداقت کار داشتم
دختره یه تای ابروش رو انداخت بالا وگفت : همه با اون کار دارن تو اتاق دارن با یکی حرف می زنن کارشون تموم شد تو برو ...
سعید:
متحیر نگاهش کردم با بغض گفت : چند سال حسرت یه آغوش دارم
چی می گفتم بهش لبمو مکیدم وگفتم : باشه بیا تو
اومد تو اتاق وگفت : تخت کوچیکه
- پانیذ می خوام یه چیزی بهت بگم
دقیق نگاهم کرد وگفت : بگو
- من اصلا خوشم نمیاد کسی کنارم بخوابه راستش یه مشکلی که از بچگی داشتم حتا خوشم نمیاد کسی من ببوسه ولی خوب سعی کردم باهاش کنار بیام یهوقت ناراحت نشی
به تخت اشاره کردم وگفتم : تو راحت بخواب
پانیذ : اگه بدت اومد نخواب
پانیذ دیگه خیلی پررو بود نمی دونستم چی بگم بهش چرا درکم نمی کرد بعدشم قرار نبودبهم وابسته بشیم اگه تو رابطمون مشکلی پیش بیاد چی ؟ ولی مگه قراره اتفاقی بیفته
پیرهنمو در آوردم وسعی کردم معمولی رفتار کنم
تیشرتی پوشیدم ورفتم لبه ای تخت
- بیا بخواب
پانیذ از اون طرف تخت اومد وراحت دراز کشیدخندم گرفته بود چراغ رو خاموش کردم ودراز کشیدم تا وقتی خوابم برد که اصلا حسش نکردم
با احساس سردی چیزی دور گردنم آروم چشامو باز کردم دست پانیذ دور گردنم بود اروم دستشو کنار زدم واز تخت اومدم پایین لحاف رو کشیدم روش واروم وسایلمو برداشتم ورفتم تو اتاق هدیه آماده شد که برم سر کار کیفمو برداشتم ورفتم بیرون سوئیچمو از رو جا کلیدی برداشتم برم
- سعید
برگشتم وبا نگاهی به مادر گفتم : جونم مادر
مادر متعجب گفت : بدون صبحانه میری سر کار
- دیر شد مامان همونجا یه چیزی می خورم فعلا مادر
سریع از پله هارفتم پایین وسوار ماشینم شدم حس بدی داشتم انگار واقعا تازه از خواب بیدار شده بودم دلتنگ بودم دلتنگ کسی که سهم من نبود رو سینم بغض بدی سنگینی می کرد من کی واسه خودم واحساسم می خواستم تصمیم بگیرم کی ؟
به محل کار که رسیدم گفتم برام قهوه بیارن قهوه که خوردم رفتم تو اتاقی که پرونده ها بود وپرونده ای که با شراکت محمد رضا ستایش بود رو خوندم یه پرونده پر هزینه یکم فکر کردم که اگه اون دروغ گفته باشه چی
چیکار باید می کردم می رفتم پیش نوشین این همه سوال ومعما از کجا اومده بود شاید نوشین همه ای جواب ها رو داشته باشه
تا ظهر صبر کردم وبعد از نهار شرکت رو سپردم به معاون دایی ورفتم سراغ آدرس نوشین که یه مجتمع کاری خصوصی بود از نگهبان آدرس شرکتی که نوشین توش کار می کرد وخواستم اونم گفت برم طبقه ای هفت نوشین اونجا کار می کرد ومن هنوز نمی دونستم چیکار؟!
از آسانسور رفتم بالا ورفتم واحد هفت که یه شرکت خصوصی لوازم لاغری بود در زدم ورفتم تو یه دختره برگشت وبا دیدن من لبخندی زدوگفت : بفرمایید ؟
- ببخشید با نوشین صداقت کار داشتم
دختره یه تای ابروش رو انداخت بالا وگفت : همه با اون کار دارن تو اتاق دارن با یکی حرف می زنن کارشون تموم شد تو برو ...
۱۰.۴k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.