پارت40
#پارت40
شیطونکِ بابا🥺💜
مثل یه دستمال ازم استفاده کرده بود و حالا داشت برام قصه ی حسن کرد شبستری میخوند!! هه جالبه
دستام از عصبانیت میلرزیدن و دوسداشتم جفت پا برم تو دهنش ، مرتیکه احمق با خودش چی فک کرده بود؟؟
_ خیلی احمقی که فک کردی میتونی با این حرفا خامم کنی تا ازت شکایت نکنم
خنده هستیریکی کرد و گفت:
+ فک کردی از شکایت کردن میترسم؟؟ نه دخترجون!! نمیخوام مدیون عذاب وجدانم باشم فقط
_ هه جوک سالم مشخص شد مثل اینکه....تو اگه وجدان داشتی که اون کارو باهام نمیکردی عوضی
+ او او !!! بهتره مراقب صحبت کردنت باشی کوچولو ، چون من کنترلم دست خودم نیست ، یه دفعه دیدی دوباره خاطرات برات زنده شد
از حرص دندونامو روی هم فشار میدادم و تصمیم گرفتم ساکت باشم ،
از این حیوون صفت هیچ چیزی بعید نبود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ چیزی ازت نمیخوام...
فقط منو ببر خونه اوکی؟؟
+ باشه ، ولی اگه پشیمون شدی و خواستی عمل کنی میتونی بهم خبر بدی ، به هرحال اینجا ایرانه و شرایط زندگی دختری مثل تو یکم سخته
چشمکی زد و ادامه داد:
+ میفهمی که چی میگم؟؟
خدایا این چرا انقد بیشعور بود؟؟ حتی ککشم نمی گزید که بهم دست درازی کرده...
دستامو مشت کرده بودم و هی خودخوری میکردم تا چیزی بارش نکنم ، پسره ی شارلاتان....
بغضمو قورت دادم و گفتم:
_ میخوام برم خونه
افراز از سرجاش بلند و به سمتم اومد که ترسیده هینی کشیدم...
شیطونکِ بابا🥺💜
مثل یه دستمال ازم استفاده کرده بود و حالا داشت برام قصه ی حسن کرد شبستری میخوند!! هه جالبه
دستام از عصبانیت میلرزیدن و دوسداشتم جفت پا برم تو دهنش ، مرتیکه احمق با خودش چی فک کرده بود؟؟
_ خیلی احمقی که فک کردی میتونی با این حرفا خامم کنی تا ازت شکایت نکنم
خنده هستیریکی کرد و گفت:
+ فک کردی از شکایت کردن میترسم؟؟ نه دخترجون!! نمیخوام مدیون عذاب وجدانم باشم فقط
_ هه جوک سالم مشخص شد مثل اینکه....تو اگه وجدان داشتی که اون کارو باهام نمیکردی عوضی
+ او او !!! بهتره مراقب صحبت کردنت باشی کوچولو ، چون من کنترلم دست خودم نیست ، یه دفعه دیدی دوباره خاطرات برات زنده شد
از حرص دندونامو روی هم فشار میدادم و تصمیم گرفتم ساکت باشم ،
از این حیوون صفت هیچ چیزی بعید نبود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ چیزی ازت نمیخوام...
فقط منو ببر خونه اوکی؟؟
+ باشه ، ولی اگه پشیمون شدی و خواستی عمل کنی میتونی بهم خبر بدی ، به هرحال اینجا ایرانه و شرایط زندگی دختری مثل تو یکم سخته
چشمکی زد و ادامه داد:
+ میفهمی که چی میگم؟؟
خدایا این چرا انقد بیشعور بود؟؟ حتی ککشم نمی گزید که بهم دست درازی کرده...
دستامو مشت کرده بودم و هی خودخوری میکردم تا چیزی بارش نکنم ، پسره ی شارلاتان....
بغضمو قورت دادم و گفتم:
_ میخوام برم خونه
افراز از سرجاش بلند و به سمتم اومد که ترسیده هینی کشیدم...
۳.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.