پارت هفت
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†
+خودم میتونم حموم کنم
مارک عاشق اذیت کردن بقیه بود
و چه فرصتی بهتر از این!!
-من که نمیخوام بخورمت پرنسس کوچولو
-تو پات زخم شده نمیتونی تنهایی حموم کنی
+میتونم
سوبیک با قاطعیت گفت
-نمیتونی
+میتونم
-نمیتونی نمیتونی نمیتونی
+میتونم میتونم میتونم
اون فسقلی خیلی لجباز بود
مارک اروم خندید
-باشه پیشی لجباز
بلند شد و از حموم خارج شد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
بعد از بیرون اومدن از حموم سمت اشپزخونه رفت باید شام درست میکرد دیروقت بود ولی احتمالا اون فسقلی گشنش بود
سمت یخچال رفت و غذای دیشبو بیرون اورد ، گذاشت تو ماکروفر تا گرم بشه
از اشپزخونه خارج شد روی مبل قهوهای رنگش نشست
اون دختر خیلی اشنا بود مخصوصا دستاش!!
اونو دیده بود؟
محو فکر کردن بود نفهمید چند دقیقس که داره فکر میکنه
با قرار گرفتن دختری که تو حوله ی تنپوش بزرگ ابی رنگ خودش گم بود از فکر بیرون اومد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
با بیرون رفتن مارک لباساشو یکی یکی در اورد
میخواست بره سمت وان که یادش اومد کجاش
اون خونه یه مرد غریبه بود!! الان مامان باباش نگرانن!!
باید زود برمیگشت خونه
ابو باز کرد و ی دوش ساده و زود گرفت
بعد دوش گرفتن ابو بست و دنبال حوله گشت
با دیدن سبدی که حوله داخلش بود لبخندی زد و سمت سبد رفت
بعد از پوشیدن حوله اروم در حمومو باز کرد و از حموم خارج شد
با دیدن مارک که محو فکردن بود مقابل مارک ایستاد
-مارک
+بله
-لباس ندارم
گفت و لباشو اویزون کرد
+الان بهت میدم فقط یکم بزرگن
اروم سرشو تکون داد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
منتظر نظراتتون هستم :)
+خودم میتونم حموم کنم
مارک عاشق اذیت کردن بقیه بود
و چه فرصتی بهتر از این!!
-من که نمیخوام بخورمت پرنسس کوچولو
-تو پات زخم شده نمیتونی تنهایی حموم کنی
+میتونم
سوبیک با قاطعیت گفت
-نمیتونی
+میتونم
-نمیتونی نمیتونی نمیتونی
+میتونم میتونم میتونم
اون فسقلی خیلی لجباز بود
مارک اروم خندید
-باشه پیشی لجباز
بلند شد و از حموم خارج شد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
بعد از بیرون اومدن از حموم سمت اشپزخونه رفت باید شام درست میکرد دیروقت بود ولی احتمالا اون فسقلی گشنش بود
سمت یخچال رفت و غذای دیشبو بیرون اورد ، گذاشت تو ماکروفر تا گرم بشه
از اشپزخونه خارج شد روی مبل قهوهای رنگش نشست
اون دختر خیلی اشنا بود مخصوصا دستاش!!
اونو دیده بود؟
محو فکر کردن بود نفهمید چند دقیقس که داره فکر میکنه
با قرار گرفتن دختری که تو حوله ی تنپوش بزرگ ابی رنگ خودش گم بود از فکر بیرون اومد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
با بیرون رفتن مارک لباساشو یکی یکی در اورد
میخواست بره سمت وان که یادش اومد کجاش
اون خونه یه مرد غریبه بود!! الان مامان باباش نگرانن!!
باید زود برمیگشت خونه
ابو باز کرد و ی دوش ساده و زود گرفت
بعد دوش گرفتن ابو بست و دنبال حوله گشت
با دیدن سبدی که حوله داخلش بود لبخندی زد و سمت سبد رفت
بعد از پوشیدن حوله اروم در حمومو باز کرد و از حموم خارج شد
با دیدن مارک که محو فکردن بود مقابل مارک ایستاد
-مارک
+بله
-لباس ندارم
گفت و لباشو اویزون کرد
+الان بهت میدم فقط یکم بزرگن
اروم سرشو تکون داد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
منتظر نظراتتون هستم :)
- ۲.۶k
- ۲۸ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط