پارت شیش

★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†
شب شده بود ولی هنوز خبری از سوبیک نبود
بک نمیخواست به پلیس خبر بده
-بهتره به همسایه ها بگیم
بکهیون روبه نگهبان گفت
•الان دیروقته اقای بیون
+به نظرتون من بدون بچم خوابم می‌بره
بونا با صدای گرفته گفت
-اره
بک عصبانی گفت و به همسرش که بخاطر گریه چشماش قرمز بودن نگاه کرد
+چطور میتونی اینط..
حرفش با جمله‌ی بیون نصفه موند
-اگه خوابت نمیبره باید مواظبش می‌بودی
+بک باور کن فقط چند لحظه نگاش نکردم نفهمیدم کی رفت
-بنظرت الان سردشه ؟‌ زخمی شده؟ اصلا کجاس؟ کسی پیداش کرده ؟
-اگه کسی که پیداش کرده اذیتش کنه؟
از جاش بلند شد
همون‌طور که محو نگا کردن بیرون از پنجره بود گفت
خانم بیون با شنیدن حرف بک گریش شدت گرفت
•اقا مگه این جزیره چقدر بزرگه...پیداش میکنیم
•با اجازتون من میرم
با تموم شدن جمله ی نگهبان به تکون دادن سرش اکتفا کرد
با بیرون رفتن نگهبان بدون نگاه کردن به همسرش سمت اتاق دخترکش رفت
روی تخت صورتی کوچولوی زندگیش نشست
خانم بیون که دنبال همسرش رفته بود کنار بک نشست
بکهیون با دیدن بونا لبخند محوی زد
از دستش عصبانی بود ولی سوبیک بچه اونم بود
بونا رو بغل کرد
-بخاطر حرفام معذرت می‌خوام عزیزم
+اشکالی نداره
همون‌طور که همدیگرو بغل کرده بودن روی تخت دخترکشون دراز کشیدن -شبت بخیر عزیزم
+ شب بخیر
-نمیدونم کجایی سوبیک امیدوارم حالت خوب باشه شبت بخیر
بک اروم زیر لب زمزمه کرد و چشماشو بست
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
منتظر نظراتتون هستم :-)
دیدگاه ها (۱)

پارت هفت

پارت هشت

پارت پنج

پارت چهار

پارت۴ نامی. آره چه خواهشی؟هیچی....... بیخیالنامی. بگو ببینم ...

⁶⁴ا/ت با احساس سنگینی پلک‌هایم به آرامی باز کردم و از خواب ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط