تک پارتی جدید که دوپارتی شد!؟
تک پارتی جدید که دوپارتی شد!؟
p1:
حس تنفری توی قلبش نسبت به دختر مورد علاقش پیدا کرده بود..
هرچقدر هم تلاش میکرد.. احساساتش مثل قبل نمیشد
امروز.. آخرین قرارشون بود..
زمانی که به پارک رسید..دختر مورد علاقش رو دید که خیلی وقته منتظر مونده..البته اینطور به نظر میرسید!
نزدیک دختر شد..طوری که فقط چند قدم بینشون فاصله بود..
تا همین چند روز قبل..دلش نمیخواست حتی دو قدم بین خودش و اون دختر فاصله ایی باشه..ولی الان برای پر کردن اون فاصله تردید داشت!
با قدم هایی مردد نزدیک تر شد و کمی از اون فاصله رو با قدم های پر کرد
عطر مردونه ایی که زده بود فضا رو گرفته بود و این مدهوش کننده بود..
مثل قرار های قبلشون..دسته گل قرمزی رو به روی صورت دختر قرار داد..
ولی اینبار با صورتی بدون احساس..
بعد از اینکه مطمئن شد دست دختر کاملا گل رو گرفته دستاش رو پایین آورد و شروع به صحبت کرد: حقیقتشو بگم..خودتم. خوب میدونی ا.ت...خسته شدم..تو هم خسته شدی... تو یه دوست پسر وابسته نمیخواستی.. منم با دختری مثل تو...با این که خیلی خوب بودی و هستی رو...نتونستم کنار بیام...خواسته های زیادی داشتی..و من..نمیتونستم از پس همشون بر بیام..عذاب وجدان هر شب خفم میکرد و بعد از اینکه اون همکلاسیت رو بهم ترجیح دادی...حسم از عذاب وجدان به تنفر تبدیل شد..پس.. واضح بخوام بگم..راه ما..همون هفته پیش جدا شد..دیگه هیچ عکسی ازت توی گوشیم ندارم..
دیگه هیچ شعری رو برات نمیخونم..دیگه نمیخوام تورو تجربه کنم..دیگه مهم نیست اگه سر قولت نباشی برای من..
از این به بعد عطرام رو خودم میگیرم..خودم به سلیقه خودم خونه رو میچینم..
دستت رو به آرومی فشرد و بعد از خیره شدن به چشمات ادامه داد: گل سنگیِ من..دیگه.. هیچوقت احساسم به تو مثل قبل نمیشه..دیگه..حالت برام مهم نیست..دیگه مثل قبلا محوت نمیشم..اره گل سنگِ من!
آروم روی صندلی نشستی و دستت رو روی پاهات فشار دادی: منظورم چیه تهیونگ!؟ میدونی داری چی میگی!؟ حالمو درک میکنی الان اصلا!؟
p1:
حس تنفری توی قلبش نسبت به دختر مورد علاقش پیدا کرده بود..
هرچقدر هم تلاش میکرد.. احساساتش مثل قبل نمیشد
امروز.. آخرین قرارشون بود..
زمانی که به پارک رسید..دختر مورد علاقش رو دید که خیلی وقته منتظر مونده..البته اینطور به نظر میرسید!
نزدیک دختر شد..طوری که فقط چند قدم بینشون فاصله بود..
تا همین چند روز قبل..دلش نمیخواست حتی دو قدم بین خودش و اون دختر فاصله ایی باشه..ولی الان برای پر کردن اون فاصله تردید داشت!
با قدم هایی مردد نزدیک تر شد و کمی از اون فاصله رو با قدم های پر کرد
عطر مردونه ایی که زده بود فضا رو گرفته بود و این مدهوش کننده بود..
مثل قرار های قبلشون..دسته گل قرمزی رو به روی صورت دختر قرار داد..
ولی اینبار با صورتی بدون احساس..
بعد از اینکه مطمئن شد دست دختر کاملا گل رو گرفته دستاش رو پایین آورد و شروع به صحبت کرد: حقیقتشو بگم..خودتم. خوب میدونی ا.ت...خسته شدم..تو هم خسته شدی... تو یه دوست پسر وابسته نمیخواستی.. منم با دختری مثل تو...با این که خیلی خوب بودی و هستی رو...نتونستم کنار بیام...خواسته های زیادی داشتی..و من..نمیتونستم از پس همشون بر بیام..عذاب وجدان هر شب خفم میکرد و بعد از اینکه اون همکلاسیت رو بهم ترجیح دادی...حسم از عذاب وجدان به تنفر تبدیل شد..پس.. واضح بخوام بگم..راه ما..همون هفته پیش جدا شد..دیگه هیچ عکسی ازت توی گوشیم ندارم..
دیگه هیچ شعری رو برات نمیخونم..دیگه نمیخوام تورو تجربه کنم..دیگه مهم نیست اگه سر قولت نباشی برای من..
از این به بعد عطرام رو خودم میگیرم..خودم به سلیقه خودم خونه رو میچینم..
دستت رو به آرومی فشرد و بعد از خیره شدن به چشمات ادامه داد: گل سنگیِ من..دیگه.. هیچوقت احساسم به تو مثل قبل نمیشه..دیگه..حالت برام مهم نیست..دیگه مثل قبلا محوت نمیشم..اره گل سنگِ من!
آروم روی صندلی نشستی و دستت رو روی پاهات فشار دادی: منظورم چیه تهیونگ!؟ میدونی داری چی میگی!؟ حالمو درک میکنی الان اصلا!؟
۲۴.۰k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.