رئیس جذاب من
[ رئیس جذاب من ]
♡پارت ۲۳ ♡
*دو روز بعد*
ویو تهیونگ
یوی یه اتاق تاریک که انگار زیر زمین بود نگهم داشته بودن دستام و پاهام به یه صندلی بسته بودن چند باری اون هیون وو ی پست رو دیده بودم با چند تا مرد درشت هیکل میومدن و شکنجه میدادن نمیدونم چرا ولی هنوز چیزی درباره باند جونگ کوک بهش نگفته بودم من هنوز هم اونو مثل برادرم میدونستم و بهش وفادار بودم ولی اون به خاطر یه دختر بی ارزش بهم پشت کرد تو فکر بودم که در باز شد و نور باعث شد چشمام روببندم حتما پوباره هیون وو میخواد ازم حرف بکشه
& بازم که اومدی چند بار باید بگم من چیزی نمیدونم و اگه بدونم چیزی نمیگم
کمکم چشمام به نور عادت کرد و چشمامو باز کردم
&ات
+ببخشید
&چی داری میگی دیوونه چرا اومدی اینجا
+اومدم تورو ببرم
&چی میگی روانی سریع برو....الان میان
+تو هم با من میای
ات داشت دست تهیونگ رو باز میکرد
&میکشنت*داد*
+گفتم تو هم میای*داد*
&.....
+زود باش کمکم کن پاهاتو بازکنم
&چرا به من کمک میکنی من میخواستم بکشمت*بغض*
+فعلا اینارو ولش کن زود باش بلند شو بریم.....پاشو*کلمه آخر داد*
ات دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرده بود تهیونگ هم بعد از چند دقیقه خیره شدن به دست ات دستشو گرفت و بلند شد
+از این طرف
&*سرش رو به نشانه تایید تکون*
که یهو صدای چند تا مرد اومد که داشتن به سمت اونا میو مدن
+ت.تهیونگ زود باش بدو دارن میان
مرد۱:ارباب نیستش فرار کرد
مرد۲:هویییی..وایسین
بک هیون وو : منتظر چی هستین اولدنگا برین دنبالشون وگرنه جنازتونو میفرستم برای ننه تون*داد*
مرد ۱و۲:بله ارباب
&ات سریع تر تند تر بدو
+از این تند تر نمیتونم
&بیا روکولم
+چی
&زود باش دیگه
+اما..
&ات عجله کن دا ن بهمون میرسن
+ب.باشه
تهیونگ ات رو کول کرد و به سمت خروجی میدوید و اون دوتا مرد هم دنبالش بودن از خروجی خارج شدن و داخل محوطه بیرون اون مخروکه رفته اما یه در وازه بزرگ اونجا بود که برای باز کردنش نیاز به کلید بود
تهیونگ ات رو گذاشت پایین و جلوش وایساده
بک هیون وو : جایی تشریف میبردین..اوه این هرzزه ی کوچولو میخواست تو رو فراری بده..نوچ نوچ نوچ نوچ...اون فقط به درد زیر خواب بودن میخوره..چطوره امشب یکم باهم خوش بگذرونیم..خانم کوچولو
ات خواست حرف بزنه که تهیونگ نزاشت
&دهنتو ببند مرتیکه ی بی همه چیز*داد*
بک هیون وو: اوه..میبینم ببر خفته به خاطر یه هرzه عصبی میشه..از تو توقع نداش.....
که یهو صدای شلیک گلوله اومد و.........
ادامه دارد...........
خب چطور بود
امید وارم خوشتون اومده باشه😉
♡پارت ۲۳ ♡
*دو روز بعد*
ویو تهیونگ
یوی یه اتاق تاریک که انگار زیر زمین بود نگهم داشته بودن دستام و پاهام به یه صندلی بسته بودن چند باری اون هیون وو ی پست رو دیده بودم با چند تا مرد درشت هیکل میومدن و شکنجه میدادن نمیدونم چرا ولی هنوز چیزی درباره باند جونگ کوک بهش نگفته بودم من هنوز هم اونو مثل برادرم میدونستم و بهش وفادار بودم ولی اون به خاطر یه دختر بی ارزش بهم پشت کرد تو فکر بودم که در باز شد و نور باعث شد چشمام روببندم حتما پوباره هیون وو میخواد ازم حرف بکشه
& بازم که اومدی چند بار باید بگم من چیزی نمیدونم و اگه بدونم چیزی نمیگم
کمکم چشمام به نور عادت کرد و چشمامو باز کردم
&ات
+ببخشید
&چی داری میگی دیوونه چرا اومدی اینجا
+اومدم تورو ببرم
&چی میگی روانی سریع برو....الان میان
+تو هم با من میای
ات داشت دست تهیونگ رو باز میکرد
&میکشنت*داد*
+گفتم تو هم میای*داد*
&.....
+زود باش کمکم کن پاهاتو بازکنم
&چرا به من کمک میکنی من میخواستم بکشمت*بغض*
+فعلا اینارو ولش کن زود باش بلند شو بریم.....پاشو*کلمه آخر داد*
ات دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرده بود تهیونگ هم بعد از چند دقیقه خیره شدن به دست ات دستشو گرفت و بلند شد
+از این طرف
&*سرش رو به نشانه تایید تکون*
که یهو صدای چند تا مرد اومد که داشتن به سمت اونا میو مدن
+ت.تهیونگ زود باش بدو دارن میان
مرد۱:ارباب نیستش فرار کرد
مرد۲:هویییی..وایسین
بک هیون وو : منتظر چی هستین اولدنگا برین دنبالشون وگرنه جنازتونو میفرستم برای ننه تون*داد*
مرد ۱و۲:بله ارباب
&ات سریع تر تند تر بدو
+از این تند تر نمیتونم
&بیا روکولم
+چی
&زود باش دیگه
+اما..
&ات عجله کن دا ن بهمون میرسن
+ب.باشه
تهیونگ ات رو کول کرد و به سمت خروجی میدوید و اون دوتا مرد هم دنبالش بودن از خروجی خارج شدن و داخل محوطه بیرون اون مخروکه رفته اما یه در وازه بزرگ اونجا بود که برای باز کردنش نیاز به کلید بود
تهیونگ ات رو گذاشت پایین و جلوش وایساده
بک هیون وو : جایی تشریف میبردین..اوه این هرzزه ی کوچولو میخواست تو رو فراری بده..نوچ نوچ نوچ نوچ...اون فقط به درد زیر خواب بودن میخوره..چطوره امشب یکم باهم خوش بگذرونیم..خانم کوچولو
ات خواست حرف بزنه که تهیونگ نزاشت
&دهنتو ببند مرتیکه ی بی همه چیز*داد*
بک هیون وو: اوه..میبینم ببر خفته به خاطر یه هرzه عصبی میشه..از تو توقع نداش.....
که یهو صدای شلیک گلوله اومد و.........
ادامه دارد...........
خب چطور بود
امید وارم خوشتون اومده باشه😉
- ۱۱.۰k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط