یه بار نشست روبروم،
یه بار نشست روبروم،
چایی نباتشو هم زد و گفت " میترسم یه روز اذیتت کنم "
گفتم " خب نکن ! "
گفت " عمدی که نه !
ولی میترسم اذیت شی"
گفتم " نترس !
از چی باید اذیت شم ؟! "
دوباره چاییشو هم زد ،
هم زد،
هم زد ...
دیدم حرف نمیزنه،
گفتم " نباتت آب شد ،
چاییتو بخور "
گفت " تو نمیترسی یهو برم ؟؟ "
گفتم " نه !
بخوای بری میری دیگه !
واسه چی بترسم؟! "
گفت " ولی من میترسم !
میترسم خسته شی بری
و بازم دوست داشته باشم ... "
فقط نگاش کردم
بغض کرده بود
دیگه حرفی نزد ،
فقط چاییشو خورد و رفت ...
حس کردم سردمه ...
خودمو بغل کردم
رفتنش ترسناک بود
نبودنش ترسناک تر ...
به خودم گفتم
" تو از چی میترسی ؟؟ "
بعد زل زدم
به صندلی خالیت
زل زدم به نداشتنت
گفتم
" من فقط میترسم ،
یک روز از خواب بیدار شم
و ببینم دیگه دوستت ندارم ..."
چایی نباتشو هم زد و گفت " میترسم یه روز اذیتت کنم "
گفتم " خب نکن ! "
گفت " عمدی که نه !
ولی میترسم اذیت شی"
گفتم " نترس !
از چی باید اذیت شم ؟! "
دوباره چاییشو هم زد ،
هم زد،
هم زد ...
دیدم حرف نمیزنه،
گفتم " نباتت آب شد ،
چاییتو بخور "
گفت " تو نمیترسی یهو برم ؟؟ "
گفتم " نه !
بخوای بری میری دیگه !
واسه چی بترسم؟! "
گفت " ولی من میترسم !
میترسم خسته شی بری
و بازم دوست داشته باشم ... "
فقط نگاش کردم
بغض کرده بود
دیگه حرفی نزد ،
فقط چاییشو خورد و رفت ...
حس کردم سردمه ...
خودمو بغل کردم
رفتنش ترسناک بود
نبودنش ترسناک تر ...
به خودم گفتم
" تو از چی میترسی ؟؟ "
بعد زل زدم
به صندلی خالیت
زل زدم به نداشتنت
گفتم
" من فقط میترسم ،
یک روز از خواب بیدار شم
و ببینم دیگه دوستت ندارم ..."
۱۱.۱k
۲۱ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.