سرنوشت
#سرنوشت
#Part۵۲
الهی بچم جاخورده بود از جاش بلند کمک کرد منم بلند شم وای خدا چقد دیر شده بود شب بود و داشتم از گشنگی میمردم لنگ لنگان عین پنگوئن به سمت ماشینش هدایتم کرد کمکم کرد بشینم پام واقعا درد میکرد پشت فرمون نشستو براه افتاد سکوتی بینمون حاکم بود که خداروشکر با قاروقور کردن شکمم شکسته شد دستمو رو شکمم گذاشتم که با یه لبخندی که مهربونی توش موج میزد گفت
ــ گشنته بریم غذا بخوریم
والا هم خجالت میکشیدم هم ضعف کرده بودم که گفت
ــ توکه نمیتونی راه بری پس..
جلوی یه رستوران ایستادو گفت
ـــ میرم غذا بخرم چی دوس داری
رستوران مرغ سوخاری بود برا همین گفتم
.: بنظر شما این رستوران بغیر مرغ سوخاری چیز دیگه ایم داره
تک خنده ای کرد و گفت
ــ راس میگی ها پس یه دیقه وایسا الان میام
از ماشین پیاده شد و رفت داخل رستوران بعد گذشت چند دیقه با یه کیسه نایلون که لوگو رستوران روش بود اومد.....
#Part۵۲
الهی بچم جاخورده بود از جاش بلند کمک کرد منم بلند شم وای خدا چقد دیر شده بود شب بود و داشتم از گشنگی میمردم لنگ لنگان عین پنگوئن به سمت ماشینش هدایتم کرد کمکم کرد بشینم پام واقعا درد میکرد پشت فرمون نشستو براه افتاد سکوتی بینمون حاکم بود که خداروشکر با قاروقور کردن شکمم شکسته شد دستمو رو شکمم گذاشتم که با یه لبخندی که مهربونی توش موج میزد گفت
ــ گشنته بریم غذا بخوریم
والا هم خجالت میکشیدم هم ضعف کرده بودم که گفت
ــ توکه نمیتونی راه بری پس..
جلوی یه رستوران ایستادو گفت
ـــ میرم غذا بخرم چی دوس داری
رستوران مرغ سوخاری بود برا همین گفتم
.: بنظر شما این رستوران بغیر مرغ سوخاری چیز دیگه ایم داره
تک خنده ای کرد و گفت
ــ راس میگی ها پس یه دیقه وایسا الان میام
از ماشین پیاده شد و رفت داخل رستوران بعد گذشت چند دیقه با یه کیسه نایلون که لوگو رستوران روش بود اومد.....
۸.۳k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.