سرنوشت

#سرنوشت
#Part۵۴



با همین فکرا سرگرم بودم که رسیدیم دم درخونه بخودم اومدم که اروم منو گذاشت رو زمین پامو یکم از زمین فاصله دادم که دردش زیاد نشه کلیدو از کیفم دراوردم درو باز کردم بهش گفتم
.: بفرمایید داخل
بایکم مکث گفت
ــ یه لحظه صبر کن الان میام

از پله ها رفت پایین و دیگه قامتشو ندیدم مث چلاقا رفتم داخل برقای خونرو روشن کردم خداروشکر خونه تمیز بود رو کاناپه نشستم منتظر شدم بیاد یهو زنگ در خورد اخ دختره کم عقل حالا چرا درو بستی دوباره از جام بلند شدم با کمک دیوار خودمو به در رسوندم دروباز کردم تهیونگ با نایلون دستش دم در بود غذارو بسمتم گرفتو گفت
ــ بیا غذا بخور منم دیگه میرم

سریع گفتم
.: میشه بیاین داخل باهم شام بخوریم

بعد از حرفی که زدم لبخند محوی روصورت بی نقصش نشست دلم براش ضعف رف بدون اینکه جوابی بده اومد داخل انگار فقط منتظر یه علامت از من بود روی پادری ایستاده بود کفشاشو دراورد خدایا من کفش مردونه نداشتم که بپوشه با شرمندگی گفتم
.: ببخشید ولی من تنها زندگی میکنم و کفش مردونه راحتی ندارم
با همون لبخند رولبش لب زد
ــ اشکالی نداره منکه راحتم

چند قدم به جلو برداشت راستش پام درد میکرد نمیتونستم کفش بپوشم برا همین منم بدون کفش راه میرفتم مرغا رو روی اپن گذاشت و ازم پرسید
ــ بشقابات کجاس
ماشالله بزنم به تخته رودر وایسی نداشت منم در حوابش گفتم
.: توی کابینت سمت چپ طبقه پایین
دوتا بشقاب برداشت خدارو شکر چنگال ها جلوی چشمش بود و ازم چیزی نپرسید بابشقاب های دستش اومد کنارم رو کاناپه نشست...
دیدگاه ها (۰)

#سرنوشت#Part۵۵یکم تو جام تکون خوردم چند تیکه مرغ تو بشقاب گذ...

#سرنوشت#Part۵۶بعد از سوار شدنم بطرفم برگشت و گفتــ درد پات ک...

#سرنوشت#Part۵۳تقه ای به شیشه طرف من زد شیشه رو دادم پایین مر...

#سرنوشت#Part۵۲الهی بچم جاخورده بود از جاش بلند کمک کرد منم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط