رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۳۶
در رو محکم بستم و خم شدم.
-خداحافظ.
دستشو بالا گرفت.
-خداحافظ.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و چرخیدم و به
سمت آپارتمان رفتم.
صداشو شنیدم.
-از اینکه رسوندمت نمیخواي تشکر کنی؟
بدون توجه به اینکه استادمه برو بابایی نثارش کردم.
وارد آپارتمان شدم و یه نفس راحت از خلاص شدن
از دستش کشیدم.
اگه بگم تا رستوران چیکار به سرم آورد! رسما سکتهم داد با اون رانندگیش.
با خستگی کلید توي قفل انداختم و در رو باز کردم.
همین که وارد شدم اون دوتا رو دیدم که با
چشمهاي ریز شده دست به سینه روي مبل
نشستند و بهم نگاه میکنند.
در رو بستم و کفشمو درآوردم.
-سلام.
دوتاشون: سلام.
به سمت تک اتاقی که بود رفتم.
محدثه بلند گفت: زود بیا باهات کار داریم.
پوفی کشیدم و وارد اتاق شدم.
یعد از اینکه لباسهامو عوض کردم خودمو روي تخت انداختم، دستمو زیر بالشت بردم و چشمهامو
بستم.
چیزي نگذشت که بالشت از زیر سرم کشیده شد که
بیحوصله پوفی کشیدم و چشمهامو باز کردم که
دوتا عزرائیل بالاي سرم دیدم.
عطیه جدي گفت: زود باش تعریف کن.
دستهامو زیر سرم بردم.
-چیز خاصی اتفاق نیفتاد، رفتیم اونجا سه تا دختر بودند که کلی عصبی شدند، شام خوردیم و الانم
اینجا درخدمتتونم.
محدثه مشکوك گفت: هیچ اتفاق رمانتیکی هم
نیفتاد!!
با یادآوري بوسیدنش خجالت وجودمو پر کرد و بی
اراده لبمو با زبونم تر کردم
-نه، فیلم که نیست خواهر من، زندگیه واقعیه.
کنارم نشستند.
-شما چه خبر؟
محدثه گوشیشو روشن کرد و شیطون گفت: ببین
چه اطلاعاتی کسب کردیم مطی، بلند شو.
کنجکاو بلند شدم.
بهم نگاه کرد.
-رفتیم شهربازي، سه تا از دختراي همکلاسیمونو دیدیم، چندتا اطلاعات مشتی از استاد رادمنش کسب کردم.
ابروهام بالا پریدند.
-خب؟
-فهمیدم استاد مدلینگه.
با چشمهاي گرد شده داد زدم: چی؟!
هردوشون خندیدند.
محدثه: اسمشو توي گوگل سرچ کردم
اینستاگرامشو پیدا کردم.
با همون حالت گفتم: واقعا مدلینگه؟
سر تکون داد و صفحهی گوشیشو بهم نشون داد.
-این پیجش.
متعجب به صفحه نگاه کردم.
با عکسهایی که دیدم نفسم رفت.
یا خدا! جذابیت از این عکسها میباره.
گوشیشو ازش گرفتم و خودم تک به تک عکسها
رو دیدم.
تعجبم واسه این بود که امشب کنار یه مدلینگ
بودم، باهاش شام خوردم و...
لبمو گزیدم.
حتی بوسیدتم.
عطیه بازوشو به بازوم زد و شیطون گفت: تو که
مدلینگها رو خیلی دوست داري، استادمونو هم
دوست داري؟
با یه ابروي بالا رفته بهش نگاه کردم.
-زر نزن
آیدي پیجشو سریع حفظ کردم و گوشیو به
صاحبش برگردوندم.
-مدلینگه خوش به حال زنش...
بالشتو برداشتم و روش خوابیدم.
-حالا هم بکپید ساعت یازدهست خوابم میاد.
محدثه: ایش، بیذوق، هنوز اطلاعات داشتما!
سعی کردم خودمو کنجکاو نشون ندم.
ادامه دارد..
#پارت_۳۶
در رو محکم بستم و خم شدم.
-خداحافظ.
دستشو بالا گرفت.
-خداحافظ.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و چرخیدم و به
سمت آپارتمان رفتم.
صداشو شنیدم.
-از اینکه رسوندمت نمیخواي تشکر کنی؟
بدون توجه به اینکه استادمه برو بابایی نثارش کردم.
وارد آپارتمان شدم و یه نفس راحت از خلاص شدن
از دستش کشیدم.
اگه بگم تا رستوران چیکار به سرم آورد! رسما سکتهم داد با اون رانندگیش.
با خستگی کلید توي قفل انداختم و در رو باز کردم.
همین که وارد شدم اون دوتا رو دیدم که با
چشمهاي ریز شده دست به سینه روي مبل
نشستند و بهم نگاه میکنند.
در رو بستم و کفشمو درآوردم.
-سلام.
دوتاشون: سلام.
به سمت تک اتاقی که بود رفتم.
محدثه بلند گفت: زود بیا باهات کار داریم.
پوفی کشیدم و وارد اتاق شدم.
یعد از اینکه لباسهامو عوض کردم خودمو روي تخت انداختم، دستمو زیر بالشت بردم و چشمهامو
بستم.
چیزي نگذشت که بالشت از زیر سرم کشیده شد که
بیحوصله پوفی کشیدم و چشمهامو باز کردم که
دوتا عزرائیل بالاي سرم دیدم.
عطیه جدي گفت: زود باش تعریف کن.
دستهامو زیر سرم بردم.
-چیز خاصی اتفاق نیفتاد، رفتیم اونجا سه تا دختر بودند که کلی عصبی شدند، شام خوردیم و الانم
اینجا درخدمتتونم.
محدثه مشکوك گفت: هیچ اتفاق رمانتیکی هم
نیفتاد!!
با یادآوري بوسیدنش خجالت وجودمو پر کرد و بی
اراده لبمو با زبونم تر کردم
-نه، فیلم که نیست خواهر من، زندگیه واقعیه.
کنارم نشستند.
-شما چه خبر؟
محدثه گوشیشو روشن کرد و شیطون گفت: ببین
چه اطلاعاتی کسب کردیم مطی، بلند شو.
کنجکاو بلند شدم.
بهم نگاه کرد.
-رفتیم شهربازي، سه تا از دختراي همکلاسیمونو دیدیم، چندتا اطلاعات مشتی از استاد رادمنش کسب کردم.
ابروهام بالا پریدند.
-خب؟
-فهمیدم استاد مدلینگه.
با چشمهاي گرد شده داد زدم: چی؟!
هردوشون خندیدند.
محدثه: اسمشو توي گوگل سرچ کردم
اینستاگرامشو پیدا کردم.
با همون حالت گفتم: واقعا مدلینگه؟
سر تکون داد و صفحهی گوشیشو بهم نشون داد.
-این پیجش.
متعجب به صفحه نگاه کردم.
با عکسهایی که دیدم نفسم رفت.
یا خدا! جذابیت از این عکسها میباره.
گوشیشو ازش گرفتم و خودم تک به تک عکسها
رو دیدم.
تعجبم واسه این بود که امشب کنار یه مدلینگ
بودم، باهاش شام خوردم و...
لبمو گزیدم.
حتی بوسیدتم.
عطیه بازوشو به بازوم زد و شیطون گفت: تو که
مدلینگها رو خیلی دوست داري، استادمونو هم
دوست داري؟
با یه ابروي بالا رفته بهش نگاه کردم.
-زر نزن
آیدي پیجشو سریع حفظ کردم و گوشیو به
صاحبش برگردوندم.
-مدلینگه خوش به حال زنش...
بالشتو برداشتم و روش خوابیدم.
-حالا هم بکپید ساعت یازدهست خوابم میاد.
محدثه: ایش، بیذوق، هنوز اطلاعات داشتما!
سعی کردم خودمو کنجکاو نشون ندم.
ادامه دارد..
۲۱۷
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.