رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۳۸
یعنی مطهره میدونه مدلینگم یا اینکه کلا تو فاز بیشتر دختراي امروزي که واسه مدلینگها غش و
ضعف میکنند نیست؟
#مطهره
با خوشحالی از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
وایی از حرفهاش که معلوم بود استخدامم میکنند
ولی بالاخره تا ساعت دوازده باید منتظر خبرشون
باشم.
نگاهی به ساعت انداختم.
دیگه وقت دانشگاه رفتنمه.
وایی بازم اون استاد دیوونمو باید ببینم!
از این فکر خندم گرفت.
بعد از اینکه از نگهبان درخواست آژانس کردم و زنگ زد و آژانس اومد داخل ماشین نشستم و اسم
دانشگاهمو گفتم که به راه افتاد...
وارد کلاس شدم که با دیدن اون دوتا به سمتشون
رفتم.
باهاشون دست دادم.
-سلام، سلام.
عطیه: سلام، چی شد؟
روي صندلی کنارش نشستم و کولمو به صندلی
آویزون کردم.
-فکر کنم استخدامم میکنند، استخدام بشم یه کم
بگذره شماها رو هم میارم کنار خودم.
محدثه با لبخند عمیقی گفت: دمت گرم جیگرم.
کوتاه خندیدم.
به طرفی اشاره کرد.
-اون سه تا دختر که کنار هم نشستند رو میبینی؟
کوتاه بهشون نگاه کردم.
-خب؟
خندید و آروم گفت: سه تاشون شرط گذاشتند هر
کدوم بتونه استاد رادمنشو رام خودش کنه یا حتی
واسه یه شب باهاش بخوابه باید اون دونفر دیگه
هرکدوم یه میلیون بهش بدند.
پوزخندي زدم.
-بهتره بهشون بگی هیچ کدومشون موفق نمیشند.
هردوشون ابروهاشونو بالا دادند.
عطیه: از کجا میدونی؟
شیطون گفت: نکنه خودت...
با نگاهی که بهش انداختم لال شد و سعی کرد
نخنده.
-استاد واسه اینکه شر اون دخترا رو از سرش کم
کنه دیشب منو برد مهمونی، حالا بیاد...
با بلند شدن همه و ورود استاد ساکت شدم و بلند
شدیم.
سر تا پاشو برانداز کردم.
مثل همیشه خوشتیپ.
دم کلاس وایساد.
-میریم کارگاه.
ابروهام بالا پریدند.
یکی از پسرا با تعجب گفت: مگه نگفتید امروزم
تئوري داریم؟
استاد: برنامه ریزیمو عوض کردم؛ زود باشید.
اینو گفت و بازم بیرون رفت.
همگی کیفهامونو برداشتیم و از کلاس بیرون
اومدیم.
پشت سرش از پلهها بالا رفتیم.
صداي یکی از دخترا رو شنیدم.
-خداییش میبینی چقدر جذابه! خوش به حال زن
یا دوست دخترش.
دندونهامو روي هم فشار دادم.
نمیدونم چرا دوست ندارم دخترا ازش تعریف کنند.
کلافه کولمو روي دوشم جا به جا کردم.
وارد کارگاه شدیم که کلی کامپیوتر دیدم.
کامپیوترها دور تا دور کارگاه چیده شده بودند و یه
فضاي خالی بزرگیو وسط درست کرده بودند و چوب
هاي ام دي اف باعث میشد هر مانیتور واسه بغلی
مشخص نباشه.
هر کدوم رو به روي یه کامپیوتر نشستیم.
کنارم محدثه بود و اونورم کلا خالی از صندلی بود
چون به دیوار نزدیک بودم.
صداي استاد بلند شد که به طرفش چرخیدم.
-کامپیوترها رو روشن کنید، اما قبلش یه مسئلهاي و بهتون بگم،
ادامه دارد..
#پارت_۳۸
یعنی مطهره میدونه مدلینگم یا اینکه کلا تو فاز بیشتر دختراي امروزي که واسه مدلینگها غش و
ضعف میکنند نیست؟
#مطهره
با خوشحالی از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
وایی از حرفهاش که معلوم بود استخدامم میکنند
ولی بالاخره تا ساعت دوازده باید منتظر خبرشون
باشم.
نگاهی به ساعت انداختم.
دیگه وقت دانشگاه رفتنمه.
وایی بازم اون استاد دیوونمو باید ببینم!
از این فکر خندم گرفت.
بعد از اینکه از نگهبان درخواست آژانس کردم و زنگ زد و آژانس اومد داخل ماشین نشستم و اسم
دانشگاهمو گفتم که به راه افتاد...
وارد کلاس شدم که با دیدن اون دوتا به سمتشون
رفتم.
باهاشون دست دادم.
-سلام، سلام.
عطیه: سلام، چی شد؟
روي صندلی کنارش نشستم و کولمو به صندلی
آویزون کردم.
-فکر کنم استخدامم میکنند، استخدام بشم یه کم
بگذره شماها رو هم میارم کنار خودم.
محدثه با لبخند عمیقی گفت: دمت گرم جیگرم.
کوتاه خندیدم.
به طرفی اشاره کرد.
-اون سه تا دختر که کنار هم نشستند رو میبینی؟
کوتاه بهشون نگاه کردم.
-خب؟
خندید و آروم گفت: سه تاشون شرط گذاشتند هر
کدوم بتونه استاد رادمنشو رام خودش کنه یا حتی
واسه یه شب باهاش بخوابه باید اون دونفر دیگه
هرکدوم یه میلیون بهش بدند.
پوزخندي زدم.
-بهتره بهشون بگی هیچ کدومشون موفق نمیشند.
هردوشون ابروهاشونو بالا دادند.
عطیه: از کجا میدونی؟
شیطون گفت: نکنه خودت...
با نگاهی که بهش انداختم لال شد و سعی کرد
نخنده.
-استاد واسه اینکه شر اون دخترا رو از سرش کم
کنه دیشب منو برد مهمونی، حالا بیاد...
با بلند شدن همه و ورود استاد ساکت شدم و بلند
شدیم.
سر تا پاشو برانداز کردم.
مثل همیشه خوشتیپ.
دم کلاس وایساد.
-میریم کارگاه.
ابروهام بالا پریدند.
یکی از پسرا با تعجب گفت: مگه نگفتید امروزم
تئوري داریم؟
استاد: برنامه ریزیمو عوض کردم؛ زود باشید.
اینو گفت و بازم بیرون رفت.
همگی کیفهامونو برداشتیم و از کلاس بیرون
اومدیم.
پشت سرش از پلهها بالا رفتیم.
صداي یکی از دخترا رو شنیدم.
-خداییش میبینی چقدر جذابه! خوش به حال زن
یا دوست دخترش.
دندونهامو روي هم فشار دادم.
نمیدونم چرا دوست ندارم دخترا ازش تعریف کنند.
کلافه کولمو روي دوشم جا به جا کردم.
وارد کارگاه شدیم که کلی کامپیوتر دیدم.
کامپیوترها دور تا دور کارگاه چیده شده بودند و یه
فضاي خالی بزرگیو وسط درست کرده بودند و چوب
هاي ام دي اف باعث میشد هر مانیتور واسه بغلی
مشخص نباشه.
هر کدوم رو به روي یه کامپیوتر نشستیم.
کنارم محدثه بود و اونورم کلا خالی از صندلی بود
چون به دیوار نزدیک بودم.
صداي استاد بلند شد که به طرفش چرخیدم.
-کامپیوترها رو روشن کنید، اما قبلش یه مسئلهاي و بهتون بگم،
ادامه دارد..
۳۴۲
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.