رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۳۷
-بگو.
گوشیشو روي میز گذاشت.
-میگند قبلا میخواسته با یه نفر به اسم لادن
مرادي ازدواج کنه.
مثل جت سرجام نشستم
-چی؟! ازدواج کرده؟!
با لبخند بدجنسی به هم نگاه کردند.
عطیه: انگار اونم میخواد تورش کنه که رو قضیهی
ازدواجش حساسه!
با عصبانیت گفتم: ببین...
دستهاشو بالا گرفت.
-باشه باشه جوش نکن.
محدثه با خنده گفت: نه، نامزد بودند، نزدیک
عروسیشون بوده که یه دفعه از هم جدا میشند و
هیچ کسی هم دلیلشو نمیدونه، دختره هم
مدلینگه.
نامحسوس نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم -آدرس پیج دختره رو داري؟
-آره، سرچ کردم.
الحق که همیشه ته و توي ماجراها رو به طور کامل
درمیاره.
پیجشو آورد که گوشیو از دستش گرفتم.
با چشمهاي کمی ریز شده به عکسها نگاه میکردم.
تو میخواستی با استاد ازدواج کنی؟
اونقدر پایین اومدم تا بالاخره با یه عکس که با استاد
گرفته بود رسیدم.
استاد دستشو دور گردنش حلقه کرده بود و عکس
سلفی بود.
نمیدونم چرا یه حس بدي بهم دست داد پایینشو خوندم.
"پایان قصهی دونفر همیشه تا پاي پیري و مرگ
نیست"!
اونقدر نگاهم رو عکس طولانی شد که آخرش
محدثه گوشیو از دستم کشید و بشکنی زد.
-کجایی؟
پلکی زدم و بهش نگاه کردم.
-چی؟...هیچی.
سرمو روي بالشت گذاشتم و خودمو زدم به بیخیالی
و چشمهامو بستم.
-برید بخوابید چراغم زود خاموش کنید خوابم میاد.
هردوشون بلند شدند
مچمو روي پیشونیم گذاشتم.
شاید عاشقش بوده... شاید...
کلافه به پهلو خوابیدم.
اصلا به من چه؟
شاید بخاطر عشقش به دخترهست که میخواست
اون دخترا رو از خودش دور کنه، شایدم نه.
حس کردم چراغها خاموش شد.
صداي پایین رفتن تخت هردوشونو شنیدم.
عطیه: شب بخیر.
محدثه: شب تو هم بخیر.
پتو رو روم کشیدم.
عطیه: الو آخري؟
دستمو بالا گرفتم.
-شب بخیر.
دستمو زیر بالشت بردم و چشمهامو باز کردم.
اون دستمو روي لبم گذاشتم.
هنوز انگار داغی لبشو حس میکردم.
#مهرداد
دستهامو زیر سرم گذاشته بودم و تو اون تاریکی
اتاق که تنها با نور ماه کمی روشن میشد به سقف
خیره بودم.
با یادآوري بوسیدنش لبمو با زبونم تر کردم.
چه حس قشنگی بود! واقعا عجیبه واسه بوسیدنش
اینقدر حریص شدم!... چطور این اتفاق افتاد؟! یادم باشه از دکترم وقت بگیرم برم باهاش درمیون بذارم،
شاید خبر خوبی باشه شاید هم نه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با یادآوري حرص خوردنهاش و موقع رانندگی و
لایی کشیدنام که چشمهامو میگرفت و جیغ میزد
آروم خندیدم.
این دختر همهی کارهاش واسم جالبه.
حالا هم که قراره تو شرکت بابام بیاد و استخدام
بشه، این یعنی که بیشتر میبینمش.
به پهلو خوابیدم و چشمهامو بستم.
فردا با یه برند قرارداد دارم و نباید خوابآلود باشم.
ادامه دارد..
#پارت_۳۷
-بگو.
گوشیشو روي میز گذاشت.
-میگند قبلا میخواسته با یه نفر به اسم لادن
مرادي ازدواج کنه.
مثل جت سرجام نشستم
-چی؟! ازدواج کرده؟!
با لبخند بدجنسی به هم نگاه کردند.
عطیه: انگار اونم میخواد تورش کنه که رو قضیهی
ازدواجش حساسه!
با عصبانیت گفتم: ببین...
دستهاشو بالا گرفت.
-باشه باشه جوش نکن.
محدثه با خنده گفت: نه، نامزد بودند، نزدیک
عروسیشون بوده که یه دفعه از هم جدا میشند و
هیچ کسی هم دلیلشو نمیدونه، دختره هم
مدلینگه.
نامحسوس نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم -آدرس پیج دختره رو داري؟
-آره، سرچ کردم.
الحق که همیشه ته و توي ماجراها رو به طور کامل
درمیاره.
پیجشو آورد که گوشیو از دستش گرفتم.
با چشمهاي کمی ریز شده به عکسها نگاه میکردم.
تو میخواستی با استاد ازدواج کنی؟
اونقدر پایین اومدم تا بالاخره با یه عکس که با استاد
گرفته بود رسیدم.
استاد دستشو دور گردنش حلقه کرده بود و عکس
سلفی بود.
نمیدونم چرا یه حس بدي بهم دست داد پایینشو خوندم.
"پایان قصهی دونفر همیشه تا پاي پیري و مرگ
نیست"!
اونقدر نگاهم رو عکس طولانی شد که آخرش
محدثه گوشیو از دستم کشید و بشکنی زد.
-کجایی؟
پلکی زدم و بهش نگاه کردم.
-چی؟...هیچی.
سرمو روي بالشت گذاشتم و خودمو زدم به بیخیالی
و چشمهامو بستم.
-برید بخوابید چراغم زود خاموش کنید خوابم میاد.
هردوشون بلند شدند
مچمو روي پیشونیم گذاشتم.
شاید عاشقش بوده... شاید...
کلافه به پهلو خوابیدم.
اصلا به من چه؟
شاید بخاطر عشقش به دخترهست که میخواست
اون دخترا رو از خودش دور کنه، شایدم نه.
حس کردم چراغها خاموش شد.
صداي پایین رفتن تخت هردوشونو شنیدم.
عطیه: شب بخیر.
محدثه: شب تو هم بخیر.
پتو رو روم کشیدم.
عطیه: الو آخري؟
دستمو بالا گرفتم.
-شب بخیر.
دستمو زیر بالشت بردم و چشمهامو باز کردم.
اون دستمو روي لبم گذاشتم.
هنوز انگار داغی لبشو حس میکردم.
#مهرداد
دستهامو زیر سرم گذاشته بودم و تو اون تاریکی
اتاق که تنها با نور ماه کمی روشن میشد به سقف
خیره بودم.
با یادآوري بوسیدنش لبمو با زبونم تر کردم.
چه حس قشنگی بود! واقعا عجیبه واسه بوسیدنش
اینقدر حریص شدم!... چطور این اتفاق افتاد؟! یادم باشه از دکترم وقت بگیرم برم باهاش درمیون بذارم،
شاید خبر خوبی باشه شاید هم نه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با یادآوري حرص خوردنهاش و موقع رانندگی و
لایی کشیدنام که چشمهامو میگرفت و جیغ میزد
آروم خندیدم.
این دختر همهی کارهاش واسم جالبه.
حالا هم که قراره تو شرکت بابام بیاد و استخدام
بشه، این یعنی که بیشتر میبینمش.
به پهلو خوابیدم و چشمهامو بستم.
فردا با یه برند قرارداد دارم و نباید خوابآلود باشم.
ادامه دارد..
۳۹۲
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.