آغوش سایه
آغوش سایه
پارت نوزدهم ❤️🖤💙
شدو یک روز بدون خوردن صبحانه رفت بیرون و اسمشو در جنگ نوشت و وقتی برگشت....
سونیک:این نامه چیه
شدو:مجبور بودم
سونیک:تو با چه حقی رفتی
شدو:سونیک الان جنگه و من باید برم
سونیک:فکر منو نمی کنی فکر لیا را بکن
شدو:من به فکرتونم که میرم
سونیک: آره خیلی
شدو:چرا نمی فهمی اگر نرم شما در خطر هستید
سونیک:این همه هستند میروند
شدو:منم باید برم
سونیک:حالم ازت بهم میخوره چطور فکر ما را نکردی
شدو:چی گفتی....برو بیرون
سونیک:داری منو بیرون میکنی
شدو: آره چون نمی فهمی
سونیک:باشه
شدو:این حلقه را هم بگیر من دیگه تو را دوست ندارم
سونیک:منم همینطور
لیا:مامانی نرو
سونیک: خداحافظ عزیزم
شدو:برو دیگه
سونیک:باشه
«دو ساعت بعد»
لیا:مامان(با گریه و فریاد)
ماریا:جونم عزیزم گریه نکن
لیا:مامانو می خوام(با گریه و فریاد)
ماریا:شدو خاک دو عالم توی سرت باد چرا اینکار را کردی
شدو:ماریا ساکت شو
ماریا:نمیشم چرا یک دختر را اینقدر زجر میدی می بینی چقدر بی تابی می کنه
شدو: آرومش کن
ماریا:شدو خدا بهت رحم کنه
لیا:مامان(با گریه و فریاد)
از زبان سونیک
توی راه مدام گریه می کردم دلم برای دخترم تنگ شده بود ولی سعی کردم همه چی را فراموش کنم به امی زنگ زدم و همه چیز را گفتم
امی:بیا خونه من سونیک
سونیک:نه مزاحم نمیشم
امی:نه اینجا هم خونه خودته
سونیک:ممنون امی جبران میکنم
امی:دخترت را نیاوردی
سونیک:لیا کوچولوی من(با گریه)
امی:عیب نداره ببخشید
سونیک:مهم نیست
از زبان شدو
من الان مدتی هست که به جنگ میرم اما اون روز توی جنگ با بلک دوم اتفاقات عجیبی افتاد اون به سربازانش دستور داد که به خونه مردم حمله کنند و همه را اسیر کنند
شدو:نمیزارم دستت به مردم بی گناه برسه
بلک دوم:هاهاها...خواهی دید
از زبان شدو
سریع از آنجا دور شدم و با سپاه بلک دوم درگیر شدم
از زبان سونیک
امی:سونیک
سونیک:بله
امی:چرا به پنجره زل زدی
سونیک:اممم...همینطوری....
دلم برای شدو و لیا و ماریا تنگ شده بود دلم می خواست گریه کنم ولی راستش از طرفی باید فراموششون می کردم
که یهو.....
پارت نوزدهم ❤️🖤💙
شدو یک روز بدون خوردن صبحانه رفت بیرون و اسمشو در جنگ نوشت و وقتی برگشت....
سونیک:این نامه چیه
شدو:مجبور بودم
سونیک:تو با چه حقی رفتی
شدو:سونیک الان جنگه و من باید برم
سونیک:فکر منو نمی کنی فکر لیا را بکن
شدو:من به فکرتونم که میرم
سونیک: آره خیلی
شدو:چرا نمی فهمی اگر نرم شما در خطر هستید
سونیک:این همه هستند میروند
شدو:منم باید برم
سونیک:حالم ازت بهم میخوره چطور فکر ما را نکردی
شدو:چی گفتی....برو بیرون
سونیک:داری منو بیرون میکنی
شدو: آره چون نمی فهمی
سونیک:باشه
شدو:این حلقه را هم بگیر من دیگه تو را دوست ندارم
سونیک:منم همینطور
لیا:مامانی نرو
سونیک: خداحافظ عزیزم
شدو:برو دیگه
سونیک:باشه
«دو ساعت بعد»
لیا:مامان(با گریه و فریاد)
ماریا:جونم عزیزم گریه نکن
لیا:مامانو می خوام(با گریه و فریاد)
ماریا:شدو خاک دو عالم توی سرت باد چرا اینکار را کردی
شدو:ماریا ساکت شو
ماریا:نمیشم چرا یک دختر را اینقدر زجر میدی می بینی چقدر بی تابی می کنه
شدو: آرومش کن
ماریا:شدو خدا بهت رحم کنه
لیا:مامان(با گریه و فریاد)
از زبان سونیک
توی راه مدام گریه می کردم دلم برای دخترم تنگ شده بود ولی سعی کردم همه چی را فراموش کنم به امی زنگ زدم و همه چیز را گفتم
امی:بیا خونه من سونیک
سونیک:نه مزاحم نمیشم
امی:نه اینجا هم خونه خودته
سونیک:ممنون امی جبران میکنم
امی:دخترت را نیاوردی
سونیک:لیا کوچولوی من(با گریه)
امی:عیب نداره ببخشید
سونیک:مهم نیست
از زبان شدو
من الان مدتی هست که به جنگ میرم اما اون روز توی جنگ با بلک دوم اتفاقات عجیبی افتاد اون به سربازانش دستور داد که به خونه مردم حمله کنند و همه را اسیر کنند
شدو:نمیزارم دستت به مردم بی گناه برسه
بلک دوم:هاهاها...خواهی دید
از زبان شدو
سریع از آنجا دور شدم و با سپاه بلک دوم درگیر شدم
از زبان سونیک
امی:سونیک
سونیک:بله
امی:چرا به پنجره زل زدی
سونیک:اممم...همینطوری....
دلم برای شدو و لیا و ماریا تنگ شده بود دلم می خواست گریه کنم ولی راستش از طرفی باید فراموششون می کردم
که یهو.....
- ۱.۷k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط