منشی جدید شرکت
part ¹²
داشتم میرفتم خونه که یهو دیدم یه مرد داره میاد سمتم......به نظر میومد مست باشه......اومد سمتم و مچم رو گرفت و میخواست بهم تجا.وز کنه.....افتادم زمین و اومد نشست روم....داشت لباسم رو در می آورد که..،.......
__________________________________________________
________________
ویو یونگی:
هنوز تو شرکت بودم.....انگار دلم نمیخواست خونه برم.....حوصلم هم سر رفته بود....تصمیم گرفتم برم یه دوری بزنم و بعدش برم خونه.....سوار ماشین شدم....داشتم از شرکت دور میشدم که دیدم اونطرف خیابون یه مرد داره به یه دختره تجا.وز میکنه.....عصبانی شدم و از ماشین پیاده شدم که دیدم اون دختره ات هست.....دیگه بدتر.....رفتم و اون مرده رو جدا کردم و حسابی زدمش تا بیهوش شد....نگاه کردم دیدم ات داره از ترس به خودش میلرزه.....رفتم پیشش.......
ویو ات:
که یهو رئیس یونگی اومد و اون مرده رو حسابی زد.....منم فقط میلرزیدم.....که رئیس اومد پیشم
یونگی: خانم پارک شما حالتون خوبه؟
ات: آ..آره...خوبم
"یونگی کتش رو درآورد و داد به ات"
یونگی: بیا اینو بپوش.....داری میلرزی
ات: م...ممنونم "کت رو گرفت و پوشید"
یونگی: ماشینم اون طرف خیابون هست.....بیا بریم تا برسونمت خونت
ات: ب..باشه....ممنون از لطفتون
یونگی: خواهش میکنم
ات: "نگاه کردم دیدم صورت رئیس یکم زخمی شده و از لب و دماغش خون میاد"
ات: رئیس....صورتتون
یونگی:.....مهم نیست بیا بریم
*رفتیم و سوار ماشین رئیس شدیم و اون منو رسوند خونه*
ات: رئیس....شما منو نجات دادین....پس منم باید لطفی در حقتون بکنم
یونگی: نه نمیخواد
ات: خواهش میکنم....حداقل زخم هاتون رو پانسمان بکنم
یونگی: باشه
ویو یونگی:
وارد خونش شدم....خونهی کوچیکی داشت ولی قشنگ بود....مخصوصا چیدمانش.....سلیقه خوبی داره....نشستم رو مبل که ات با جعبه.ی کمک های اولیه اومد و نشست جلوم و شروع کرد به پاک کردم خون ها از روی لبم و دماغم
خیلی با دقت اینکارو انجام میداد....فقط اونو نگاه میکردم که یهو برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم.....سریع چشمامو ازش گرفتم و یه جا دیگه رو نگاه کردم....دوباره شروع به کارش کرد.....وقتی تموم شد ازش تشکر کردم و خواستم برم که نزاشت....رفت و یه نوشیدنی آورد....برداشتم که اونم نشست رو مبل کنارم.....که سر صحبت رو بار کرد و راجب جیوو حرف زد
وقتی رفتم خونه....یه حس عجیبی داشتم.....انگار مدت ها بود این حسو گم کرده بودم و دیگه پیداش نکردم......وقتی هم که میخواستم بخوابم....همش قیافه ات جلوم بود....ولی چرا؟ این....چه جور حسیه که من دارم؟ و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.......
۲۷ لایک و ۴۵ کامنت💜
انگار حمایت هاتون کم شده فراموشم کردین؟
من که گفتم برمیگردم
از اونهایی هم که حمایت میکنن ممنونم💗
داشتم میرفتم خونه که یهو دیدم یه مرد داره میاد سمتم......به نظر میومد مست باشه......اومد سمتم و مچم رو گرفت و میخواست بهم تجا.وز کنه.....افتادم زمین و اومد نشست روم....داشت لباسم رو در می آورد که..،.......
__________________________________________________
________________
ویو یونگی:
هنوز تو شرکت بودم.....انگار دلم نمیخواست خونه برم.....حوصلم هم سر رفته بود....تصمیم گرفتم برم یه دوری بزنم و بعدش برم خونه.....سوار ماشین شدم....داشتم از شرکت دور میشدم که دیدم اونطرف خیابون یه مرد داره به یه دختره تجا.وز میکنه.....عصبانی شدم و از ماشین پیاده شدم که دیدم اون دختره ات هست.....دیگه بدتر.....رفتم و اون مرده رو جدا کردم و حسابی زدمش تا بیهوش شد....نگاه کردم دیدم ات داره از ترس به خودش میلرزه.....رفتم پیشش.......
ویو ات:
که یهو رئیس یونگی اومد و اون مرده رو حسابی زد.....منم فقط میلرزیدم.....که رئیس اومد پیشم
یونگی: خانم پارک شما حالتون خوبه؟
ات: آ..آره...خوبم
"یونگی کتش رو درآورد و داد به ات"
یونگی: بیا اینو بپوش.....داری میلرزی
ات: م...ممنونم "کت رو گرفت و پوشید"
یونگی: ماشینم اون طرف خیابون هست.....بیا بریم تا برسونمت خونت
ات: ب..باشه....ممنون از لطفتون
یونگی: خواهش میکنم
ات: "نگاه کردم دیدم صورت رئیس یکم زخمی شده و از لب و دماغش خون میاد"
ات: رئیس....صورتتون
یونگی:.....مهم نیست بیا بریم
*رفتیم و سوار ماشین رئیس شدیم و اون منو رسوند خونه*
ات: رئیس....شما منو نجات دادین....پس منم باید لطفی در حقتون بکنم
یونگی: نه نمیخواد
ات: خواهش میکنم....حداقل زخم هاتون رو پانسمان بکنم
یونگی: باشه
ویو یونگی:
وارد خونش شدم....خونهی کوچیکی داشت ولی قشنگ بود....مخصوصا چیدمانش.....سلیقه خوبی داره....نشستم رو مبل که ات با جعبه.ی کمک های اولیه اومد و نشست جلوم و شروع کرد به پاک کردم خون ها از روی لبم و دماغم
خیلی با دقت اینکارو انجام میداد....فقط اونو نگاه میکردم که یهو برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم.....سریع چشمامو ازش گرفتم و یه جا دیگه رو نگاه کردم....دوباره شروع به کارش کرد.....وقتی تموم شد ازش تشکر کردم و خواستم برم که نزاشت....رفت و یه نوشیدنی آورد....برداشتم که اونم نشست رو مبل کنارم.....که سر صحبت رو بار کرد و راجب جیوو حرف زد
وقتی رفتم خونه....یه حس عجیبی داشتم.....انگار مدت ها بود این حسو گم کرده بودم و دیگه پیداش نکردم......وقتی هم که میخواستم بخوابم....همش قیافه ات جلوم بود....ولی چرا؟ این....چه جور حسیه که من دارم؟ و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.......
۲۷ لایک و ۴۵ کامنت💜
انگار حمایت هاتون کم شده فراموشم کردین؟
من که گفتم برمیگردم
از اونهایی هم که حمایت میکنن ممنونم💗
۱۹.۶k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.