عشق یا نفرت؟
عشق یا نفرت؟
part ¹⁹
تهیونگ: من...که یدفعه سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم زمین اما خودمو نگه داشتم
باکهیون: جناب تهیونگ! چه اتفاقی افتاد؟
تهیونگ: ه..هیچی..م..من خوبم....تو الان کجایی؟
باکهیون: شرکت
تهیونگ: همونجا بمون میام دنبالت بریم خونهی کوک
باکهیون: ولی...چرا؟
تهیونگ: بهت میگم...فقط سریع آماده شو!
باکهیون: چشم
تلفن رو قطع کردم و یه لحظه تو فکر رفتم!
یعنی ممکنه...ات...همون دختر باشه؟
ویو ات:
داشتم خونه رو گردگیری میکردم که صدای زنگ خونه اومد...حتما یکی از خدمتکارا میره و درو باز میکنه دیگه....پس به کارم ادامه دادم
که یکی از خدمتکارا رفت و جونگکوک رو آورد بیرون و رفتن دم در
دوباره مشغول تمیز کردن شدم که جونگکوک و یه نفر دیگه که چند دقیقه پیش اینحا بود برگشتن
کوک: ایناهاش هیونگ کانگ ات
"با تعجب برگشتم ببینم راجب چی حرف میزدن"
تهیونگ: تو کانگ ات هستی؟
ات: آره چطور مگه؟
تهیونگ: فامیلی تو....کیم نبود؟
ات: کیم؟ نه...من از اول کانگ بودم
تهیونگ: واقعا؟
ات: آخه چرا باید دروغ بگم؟
تهیونگ: مطمئنم داری دروغ میگی
ات:هرجور میخوای فکر کن اصلا واسم مهم نیست
تهیونگ: "پس اون نیست...شاید باکهیون اشتباه کرده....دختر کوچولوی من اینطوری نبود....انقدر بد دهن نبود "روی کسایی که گفتن ات خواهره تهیونگه کم شد🤣"
تهیونگ: باشه....ممنون "غمگین"
"داشتم میرفتم که...."
ات: حالا واسه چی دنبال همچین کسی میگردی؟
تهیونگ: آخه...کیم ات....خواهرم بود....اما چند سال پیش ناپدید شد و بقیه گفتن جنازش رو خاک کردن....فکر کردم تو فامیلیت کیم باشه و خواهر من باشی
ات: خوب...ولی من کیم نیستم....کانگ هستم
تهیونگ: اوکی ممنون "غمگین"
کوک: هیونگ حالا میموندی
تهیونگ: نه ممنون باید برم...خدافظ
کوک: باشه خدافظ
بعد اینکه رفتن کامل خونه رو گردگیری کردم و بعدش رفتم پیش آجوما و اونم گفت دیگه واسه امروز کافیه
پس رفتم تو باغ عمارت
که جونگکوک اومد پیشم....منم ادای احترام کردم
کوک: انگار امروز مودب شدی!
ات: چیه؟ نکنه فکر میکنی من همیشه بی ادبم؟
کوک: غیر از اینه؟
ات: نه
کوک: پس خفه شو 😅
ات: ایششش
.
.
ات: راستی...اون دوستت....ماجرای مرگ خواهرش چیه؟
کوک: خوب...شاید دوست نداشته باشه به کسی بگم پس نمیگم
ات: اصلا نگو به چپم
کوک: چی؟
ات: گفتم به چپم
کوک: هوففف حرفمو پس میگیرم اصلا هم مودب نشدی امروز!
ات: "پوزخند"
.
.
انگار بعد اینکه تو باغ با جونگکوک بودم ازش خوشم اومد...انگار آدم خیلی بدی هم نیست...امروز که خوش اخلاق بود
ولش کن رفتم پش آجوما و دوباره مشغول شدم به کار کردن تا اینکه شب شد
اصلا هم خوابم نمیومد...واسه همین دوباره رفتم تو باغ..شب بود و هرکی ترسو بود قطعا سکته میکرد...ولی من که نمیترسم پس مهم نیست
که در عمارت باز شد و یه ماشین اومد!
part ¹⁹
تهیونگ: من...که یدفعه سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم زمین اما خودمو نگه داشتم
باکهیون: جناب تهیونگ! چه اتفاقی افتاد؟
تهیونگ: ه..هیچی..م..من خوبم....تو الان کجایی؟
باکهیون: شرکت
تهیونگ: همونجا بمون میام دنبالت بریم خونهی کوک
باکهیون: ولی...چرا؟
تهیونگ: بهت میگم...فقط سریع آماده شو!
باکهیون: چشم
تلفن رو قطع کردم و یه لحظه تو فکر رفتم!
یعنی ممکنه...ات...همون دختر باشه؟
ویو ات:
داشتم خونه رو گردگیری میکردم که صدای زنگ خونه اومد...حتما یکی از خدمتکارا میره و درو باز میکنه دیگه....پس به کارم ادامه دادم
که یکی از خدمتکارا رفت و جونگکوک رو آورد بیرون و رفتن دم در
دوباره مشغول تمیز کردن شدم که جونگکوک و یه نفر دیگه که چند دقیقه پیش اینحا بود برگشتن
کوک: ایناهاش هیونگ کانگ ات
"با تعجب برگشتم ببینم راجب چی حرف میزدن"
تهیونگ: تو کانگ ات هستی؟
ات: آره چطور مگه؟
تهیونگ: فامیلی تو....کیم نبود؟
ات: کیم؟ نه...من از اول کانگ بودم
تهیونگ: واقعا؟
ات: آخه چرا باید دروغ بگم؟
تهیونگ: مطمئنم داری دروغ میگی
ات:هرجور میخوای فکر کن اصلا واسم مهم نیست
تهیونگ: "پس اون نیست...شاید باکهیون اشتباه کرده....دختر کوچولوی من اینطوری نبود....انقدر بد دهن نبود "روی کسایی که گفتن ات خواهره تهیونگه کم شد🤣"
تهیونگ: باشه....ممنون "غمگین"
"داشتم میرفتم که...."
ات: حالا واسه چی دنبال همچین کسی میگردی؟
تهیونگ: آخه...کیم ات....خواهرم بود....اما چند سال پیش ناپدید شد و بقیه گفتن جنازش رو خاک کردن....فکر کردم تو فامیلیت کیم باشه و خواهر من باشی
ات: خوب...ولی من کیم نیستم....کانگ هستم
تهیونگ: اوکی ممنون "غمگین"
کوک: هیونگ حالا میموندی
تهیونگ: نه ممنون باید برم...خدافظ
کوک: باشه خدافظ
بعد اینکه رفتن کامل خونه رو گردگیری کردم و بعدش رفتم پیش آجوما و اونم گفت دیگه واسه امروز کافیه
پس رفتم تو باغ عمارت
که جونگکوک اومد پیشم....منم ادای احترام کردم
کوک: انگار امروز مودب شدی!
ات: چیه؟ نکنه فکر میکنی من همیشه بی ادبم؟
کوک: غیر از اینه؟
ات: نه
کوک: پس خفه شو 😅
ات: ایششش
.
.
ات: راستی...اون دوستت....ماجرای مرگ خواهرش چیه؟
کوک: خوب...شاید دوست نداشته باشه به کسی بگم پس نمیگم
ات: اصلا نگو به چپم
کوک: چی؟
ات: گفتم به چپم
کوک: هوففف حرفمو پس میگیرم اصلا هم مودب نشدی امروز!
ات: "پوزخند"
.
.
انگار بعد اینکه تو باغ با جونگکوک بودم ازش خوشم اومد...انگار آدم خیلی بدی هم نیست...امروز که خوش اخلاق بود
ولش کن رفتم پش آجوما و دوباره مشغول شدم به کار کردن تا اینکه شب شد
اصلا هم خوابم نمیومد...واسه همین دوباره رفتم تو باغ..شب بود و هرکی ترسو بود قطعا سکته میکرد...ولی من که نمیترسم پس مهم نیست
که در عمارت باز شد و یه ماشین اومد!
۱۶.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.