رمان می گل <1> فصل(1)
رمان می گل <1> فصل(1)
وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره!
چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت!
دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن!
اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا!
شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟
ترگل که از دیدن شهروز جا خورده بود شالش و رو سرش کشید و گفت:برگشتی؟
با اخم همیشگیش و صدای سرد و بی روحش گفت:ازت پرسیدم چیکار داریش؟چرا جلو در خونه من جیغ و داد راه انداختید؟
در حالی که دست دختری که تو بغلش بود و گرفت رو به ترگل گفت:پاشید بریم تو خونه!اینجا درست نیست!
دختر کوچکتر کمی ترسید...اما یه حس درونی بهش میگفت پیش این مرد غریبه امنیتت بشتر هست تا پیش خواهرت!
وقتی به نگهبانی رسیدن مش قاسم اومده بود..اومد بیرون و با شهروز سلام و احوالپرسی کرد!
-مش قاسم چمون من و بیار!
-چشم آقا
شهروز دست دختر و رها کرده بود اما اون هم قدم باهاش راه میرفت..انگار میترسید ازش عقب بیافته و خواهرش ببرتش.
با اسانسور شیشه ای بالا رفتن تا آخرین طبقه....مش قاسم چمدون و گذاشت پشت در و گفت:امری نیست آقا؟
-نه مش قاسم دستت درد نکنه!
کارت و گذاشت تو در و در با صدای بوق و سبز شدن چراغ روی دستگیره باز شد!
ایستاد کنار در رو به اون دو تا گفت:برید تو!
ترگل که انگار 100 ساله داره اونجا زندگی میکنه رفت تو شالش و پرت کرد رو یکی از مبلها و در حالی که دکمه مانتوش و باز میکرد گفت:فکر نمیکردم دیگه تو این قصر پا بزارم!
شهروز دست اون یکی دختر و گرفت و کشید تو خونه و در و بست.
رفت سمت یخچال و در حالی که مخاطبش ترگل بود گفت:بار آخرته, خیالت راحت!این خواهرته؟
ترگل نشست رو یکی از صندلیهای بار کنار اپن و گفت:خوب یادته!!آره میگل!
شهروز 2 تا لیوان گذاشت رو اپن و به میگل که هنوز دم در ایستاده بود و با وحشت نگاهشون میکرد رو کرد و گفت:بشین!
و به کاناپه بزرگ صدری رنگ مخملی نزدیک به می گل اشاره کرد!
چنان تحکمی تو صداش بود که می گل بدون هیچ اعتراضی نشست و خیره شد به اونها!
شهروز کنترل سینما خانواده رو برداشت و پلی کرد..آهنگ ملایم فرانسوی شروع کرد به خوندن!
مقداری اب البالو ریخت تو لیوانها!
ترگل:تو هنوزم تو خوردن اون دسترنج زکریای رازی خسیسی؟
-چیکارش داری این و؟(با چشم به می گل اشاره کرد)مگه اونبار بهت نگفتم تا خودش نخواسته حق نداری دنبال خودت راش بندازی؟
کلا همیشه اینجوری بود.....همیشه سوال میپرسید! چیزی و جواب نمیداد..مخصوصا با دخترهایی که پیشش میومدن.اینطوری رفتار میکرد...در واقع با اون همه دختری که دور و برش بود اگر میخواست به سوالهاشون جواب بده زندگیش و باید لو میداد....اینقدر کلاس و شخصیت و پول هم داشت که با همین اخلاق گندش باز همه خواهانش باشن.!
ترگل کلافه دست هاش و تکون داد و با تحکم گفت:من نمیتونم خرجش و بدم...خودش باید بره در بیاره...به من چه؟؟؟من خودم ذلیل این پسر اون پسر کنم که خــــــــــــــانوم. خانومی کنه درس بخونه دکتر و مهندس و کوفت و زهرمار بشه؟؟به من چه؟
-این همه پول در میاری مگه این چقدر خرج داره؟
-کودوم همه پول؟همش خرج میشه!
-کمتر عیاشی کن...خرج نمیشه...بعدم...این همه جا باید در خونه من دعوا کنید؟
-خودمم نفهمیدم کجاییم .در رفت دویدم دنبالش. تورو دیدم تازه فهمیدم اینجاییم!
-ترگل...این دختر دلش نمیخواد این کارو بکنه...بزار درس بخونه....
یهو بلند شد و داد زد:من ندارم پول مدرسه و کتاب و دفتر و کوفت و زهرمار بدم!نصف اجاره خونه ای که توشه رو باید جور کنه بده...من حالیم نیست...نمیتونه..هری!
جمله اش که تموم شد صورتش سوخت...شهروز چنان کوبید تو صورتش که تا چند ثانیه نفهمید چه اتفاقی افتاده...بعد با صدای داد شهروز به خودش اومد!
-دفعه دیگه تو خونه من صدات و بندازی سرت من میدونم و تو...عوضی آشغال!خودت که شرافت نداری....نمیتونی یه کم غیرت و جمع و جور کنی بزاری خواهرت با شرافت زندگی کنه؟
ترگل به سمت مانتوش که کنار می گل افتاده بود رفت...برش داشت و روی تاپ دکلته ای که تنش بود ت
وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره!
چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت!
دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن!
اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا!
شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟
ترگل که از دیدن شهروز جا خورده بود شالش و رو سرش کشید و گفت:برگشتی؟
با اخم همیشگیش و صدای سرد و بی روحش گفت:ازت پرسیدم چیکار داریش؟چرا جلو در خونه من جیغ و داد راه انداختید؟
در حالی که دست دختری که تو بغلش بود و گرفت رو به ترگل گفت:پاشید بریم تو خونه!اینجا درست نیست!
دختر کوچکتر کمی ترسید...اما یه حس درونی بهش میگفت پیش این مرد غریبه امنیتت بشتر هست تا پیش خواهرت!
وقتی به نگهبانی رسیدن مش قاسم اومده بود..اومد بیرون و با شهروز سلام و احوالپرسی کرد!
-مش قاسم چمون من و بیار!
-چشم آقا
شهروز دست دختر و رها کرده بود اما اون هم قدم باهاش راه میرفت..انگار میترسید ازش عقب بیافته و خواهرش ببرتش.
با اسانسور شیشه ای بالا رفتن تا آخرین طبقه....مش قاسم چمدون و گذاشت پشت در و گفت:امری نیست آقا؟
-نه مش قاسم دستت درد نکنه!
کارت و گذاشت تو در و در با صدای بوق و سبز شدن چراغ روی دستگیره باز شد!
ایستاد کنار در رو به اون دو تا گفت:برید تو!
ترگل که انگار 100 ساله داره اونجا زندگی میکنه رفت تو شالش و پرت کرد رو یکی از مبلها و در حالی که دکمه مانتوش و باز میکرد گفت:فکر نمیکردم دیگه تو این قصر پا بزارم!
شهروز دست اون یکی دختر و گرفت و کشید تو خونه و در و بست.
رفت سمت یخچال و در حالی که مخاطبش ترگل بود گفت:بار آخرته, خیالت راحت!این خواهرته؟
ترگل نشست رو یکی از صندلیهای بار کنار اپن و گفت:خوب یادته!!آره میگل!
شهروز 2 تا لیوان گذاشت رو اپن و به میگل که هنوز دم در ایستاده بود و با وحشت نگاهشون میکرد رو کرد و گفت:بشین!
و به کاناپه بزرگ صدری رنگ مخملی نزدیک به می گل اشاره کرد!
چنان تحکمی تو صداش بود که می گل بدون هیچ اعتراضی نشست و خیره شد به اونها!
شهروز کنترل سینما خانواده رو برداشت و پلی کرد..آهنگ ملایم فرانسوی شروع کرد به خوندن!
مقداری اب البالو ریخت تو لیوانها!
ترگل:تو هنوزم تو خوردن اون دسترنج زکریای رازی خسیسی؟
-چیکارش داری این و؟(با چشم به می گل اشاره کرد)مگه اونبار بهت نگفتم تا خودش نخواسته حق نداری دنبال خودت راش بندازی؟
کلا همیشه اینجوری بود.....همیشه سوال میپرسید! چیزی و جواب نمیداد..مخصوصا با دخترهایی که پیشش میومدن.اینطوری رفتار میکرد...در واقع با اون همه دختری که دور و برش بود اگر میخواست به سوالهاشون جواب بده زندگیش و باید لو میداد....اینقدر کلاس و شخصیت و پول هم داشت که با همین اخلاق گندش باز همه خواهانش باشن.!
ترگل کلافه دست هاش و تکون داد و با تحکم گفت:من نمیتونم خرجش و بدم...خودش باید بره در بیاره...به من چه؟؟؟من خودم ذلیل این پسر اون پسر کنم که خــــــــــــــانوم. خانومی کنه درس بخونه دکتر و مهندس و کوفت و زهرمار بشه؟؟به من چه؟
-این همه پول در میاری مگه این چقدر خرج داره؟
-کودوم همه پول؟همش خرج میشه!
-کمتر عیاشی کن...خرج نمیشه...بعدم...این همه جا باید در خونه من دعوا کنید؟
-خودمم نفهمیدم کجاییم .در رفت دویدم دنبالش. تورو دیدم تازه فهمیدم اینجاییم!
-ترگل...این دختر دلش نمیخواد این کارو بکنه...بزار درس بخونه....
یهو بلند شد و داد زد:من ندارم پول مدرسه و کتاب و دفتر و کوفت و زهرمار بدم!نصف اجاره خونه ای که توشه رو باید جور کنه بده...من حالیم نیست...نمیتونه..هری!
جمله اش که تموم شد صورتش سوخت...شهروز چنان کوبید تو صورتش که تا چند ثانیه نفهمید چه اتفاقی افتاده...بعد با صدای داد شهروز به خودش اومد!
-دفعه دیگه تو خونه من صدات و بندازی سرت من میدونم و تو...عوضی آشغال!خودت که شرافت نداری....نمیتونی یه کم غیرت و جمع و جور کنی بزاری خواهرت با شرافت زندگی کنه؟
ترگل به سمت مانتوش که کنار می گل افتاده بود رفت...برش داشت و روی تاپ دکلته ای که تنش بود ت
۵۸۲.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.