پارت ۴۵
#پارت_۴۵
اروم نزدیک در شدم و بهش چسبیدم...
دوباره همون صدا اومد...ولی با ولوم پایین تر...
شاید این توعه...!!
میخواستم در بزنم ببینم اونجاس یا نه...
که در اتاقش باز شد و حاضر و اماده اومد بیرون...
یه نگاه به من کرد...یه نگاه به دستم...بعد سرشو به عنوان تاسف تکون داد..
-یعنی با این حال که میدونستی اتاقم کدومه بازم در تک تک اتاقارو زدی..!؟
بعد خنده تمسخر امیزی کرد...
حرصی شدم....باز ضایعم کرد...
-اممم....چیزه....نخیر...اصلا.....خب صدای ترق ترق ازین اتاق اومد...منم....منم گفتم شاید شمایید اینجا...اومدم در بزنم تا مطمئن شم..
یه نگاه مشکوک به من و اون دره کرد...
-صدا؟؟؟!
-بله...دوبار..
-گفته بودم حق نزدیک شدن به اتاقارو نداری...پس نزدیک نشو..
-خب...صدا..
بلند دادزد..
-نزدیک نشو....افتاااد!!
-ب....بله..
-زود باش...چایی یخ کرد...
وبعد یه نگاه دیگه به در انداخت..
ای داااد...چااااایییی...یه هیــــن بلند کشیدم که ترسیده برگشت طرفم...
اما من بی توجه به اون....سریع دویدم پایین...
چند باری هم سکندری خوردم...ولی تعادلم و حفظ کردم...
چایی سر رفت...
سریع رفتم سراغش که دستم سوخت...
-اووووفففف....چقدر داغه...
به دسگیره...یه چایی ریختم...هوف...بخیر گذشت..
برگشتم که با نگاه اخم آلود گودزیلا مواجه شدم...
تا اومد حرفی بزنه زنگ درو زدن...
یه چشم غره اساسی به من رفت...بعد درو باز کرد...
کنجکاویم مثل موریانه داشت میخوردم....
رفتم طرف در...
یه زن میانسال قد کوتاه بامزه داشت با اقا خوش و بش میکرد..اومد داخل...اول منو ندید...
اما بعد چشمش به من خورد...با تعجب نگاهم کرد...
ولی من با لبخند براندازش میکردم...چون میدونستم کیه...
همون شهین خانمی بود که گودزیلا ازش حرف زده بود..
به نظر مهربون میومد #حقیقت_رویایی💕
لایک و نظر فراموش نشــہ😊 😄
اروم نزدیک در شدم و بهش چسبیدم...
دوباره همون صدا اومد...ولی با ولوم پایین تر...
شاید این توعه...!!
میخواستم در بزنم ببینم اونجاس یا نه...
که در اتاقش باز شد و حاضر و اماده اومد بیرون...
یه نگاه به من کرد...یه نگاه به دستم...بعد سرشو به عنوان تاسف تکون داد..
-یعنی با این حال که میدونستی اتاقم کدومه بازم در تک تک اتاقارو زدی..!؟
بعد خنده تمسخر امیزی کرد...
حرصی شدم....باز ضایعم کرد...
-اممم....چیزه....نخیر...اصلا.....خب صدای ترق ترق ازین اتاق اومد...منم....منم گفتم شاید شمایید اینجا...اومدم در بزنم تا مطمئن شم..
یه نگاه مشکوک به من و اون دره کرد...
-صدا؟؟؟!
-بله...دوبار..
-گفته بودم حق نزدیک شدن به اتاقارو نداری...پس نزدیک نشو..
-خب...صدا..
بلند دادزد..
-نزدیک نشو....افتاااد!!
-ب....بله..
-زود باش...چایی یخ کرد...
وبعد یه نگاه دیگه به در انداخت..
ای داااد...چااااایییی...یه هیــــن بلند کشیدم که ترسیده برگشت طرفم...
اما من بی توجه به اون....سریع دویدم پایین...
چند باری هم سکندری خوردم...ولی تعادلم و حفظ کردم...
چایی سر رفت...
سریع رفتم سراغش که دستم سوخت...
-اووووفففف....چقدر داغه...
به دسگیره...یه چایی ریختم...هوف...بخیر گذشت..
برگشتم که با نگاه اخم آلود گودزیلا مواجه شدم...
تا اومد حرفی بزنه زنگ درو زدن...
یه چشم غره اساسی به من رفت...بعد درو باز کرد...
کنجکاویم مثل موریانه داشت میخوردم....
رفتم طرف در...
یه زن میانسال قد کوتاه بامزه داشت با اقا خوش و بش میکرد..اومد داخل...اول منو ندید...
اما بعد چشمش به من خورد...با تعجب نگاهم کرد...
ولی من با لبخند براندازش میکردم...چون میدونستم کیه...
همون شهین خانمی بود که گودزیلا ازش حرف زده بود..
به نظر مهربون میومد #حقیقت_رویایی💕
لایک و نظر فراموش نشــہ😊 😄
۳۷.۷k
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.