از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم

از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پله‌ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستان‌ات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستان‌ات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد

#احمدرضا_احمدی
دیدگاه ها (۶)

عشق بی خبر می‌آید...نشسته‌اید در رستورانی ساده غذایتان را می...

منطق پاییز مثل بی منطقی زنی استکه وقتی دارداز زندگی مردی می ...

نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان با...

بِه ت‍و فِکر نِمیکُنَم...اما هوا سَرده...لباس گرم بِپوش..."م...

کیوت ولی خشن پارت ۷ا.ت در ذهنش :منم همونجا افتادم تو بغلش بع...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟏ساعت ۲ شب بود. گروه دوباره س...

Part9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط