وقتی خدمتکارش بودی پارت دهم
سلامممم امیدوارم خوب باشین خب یه صحبتی داشتم با یه شخص خاصی اگه داری این پست رو میبینی خواهشا دیگه از رو داستانم اصکی نرو چندبار داستانت رو چک کردم چون گفتم شاید فقط یه تشابه داخل جملات باشه اما وقتی از پارت اول چک کردم واقعا اینطور نبود...پس لطفا اینکارت رو تمام کن چون مطمئنم ذهنتو حتی خلاق تر از ذهن منه و بهتر میتونی بنویسی من واقعا دارم برای اینکار زحمت میکشم امیدوارم دیگه به اینکار ادامه ندی....ممنون
*فردا صبح*
از زبان تهیونگ:
با نوری که به چشمام میخورد کم کم چشمام رو باز کردمو به صورت ا/ت که داخل بغلم بود خیره شدم...لبخند ریزی بهش زدمو آروم دستمو سمت موهاش بردمو نوازشوار کشیدم...
کم کم چشماش رو باز کردو
از زبان ا/ت :
با احساس نوازش کردن موهام کم کم چشمام رو باز کردم که صورت تهیونگ رو داخل نزدیک ترین حالت ممکن دیدم....با یادآوری دیشب کمی سرخ شدمو سرمو انداختم پایین کهگفت
تهیونگ : نمیخوای به من نگاه کنی
آروم سرمو بالا آوردمو گفتم
ا/ت : اذیت شدی...جاییت دردنمیکنه
تهیونگ : مگه میشه داخل بغلم باشی و من اذیت بشم
خنده ی ریزی به خاطر حرفش کردمو خواستم چیزی بگم که صدای بانولی از پشت در اومد....گفت
بانولی: سرورم میتونم بیام تو...
سریع از روی تهیونگ بلند شدم که
صدای آخش بلند شد نگران گفتم
ا/ت : چیشد خوبی....( آروم گفت)
تهیونگ : اگه موقع بلند شدن
دمودستگاهمو لگد نکنی ممنون میشم....
با این حرفش سرخ شدمو همزمان خندم گرفت خواستم چیزی بگم که بانولی گفت....
بانولی : عالیجناب خوبین دارم میام داخل...
با این حرف سریع رفتم سر جای قبلیمو لباسامو درست کردم...
بانولی سریع وارد شدو گفت....
بانولی : عالیجناب خوبین....
تهیونگ که از جاش بلند شده بود گفت...
تهیونگ : چرا باید بد باشم...
بانولی : آخه صدای بلندی شنیدم....
تهیونگ : اشتباه میکنی هیچ اتفاقی نیفتاده...
بانولی : من رو بابت نگرانیم ببخشید... عالیجناب....ظرف آب رو بیارید
ندیمه ها بعد از شستن صورت تهیونگ بیرون رفتن که بانولی گفت
بانولی : ا/ت لباس عالیجناب رو عوض کن تا ایشون صبحانه بخورن
ا/ت : بله بانوی من
آروم به طرف لباسا رفتمو سعی کردن نگاه خیره ی تهیونگ رو نادیده بگیرم اما آخرسرم طاقت نیاوردمو گفتم
ا/ت : تاکی میخوای خیره شی
تهیونگ : چطور میتونم چشمامو از این زیبایی بگیرم
خنده ای کردمو گفتم
ا/ت : پس به نگاه کردن ادامه بده..
بعداز اینحرف خندیدو سرشو خم کرد..گفت
تهیونگ : .....(خنده)من باید باتو چیکار کنم
کلاهش که داخل دستم بودو بالا بردمو مثل او سرمو خم کردمو گفتم....
ا/ت : نمیدونم شاید باید یه جا ببندیم نزاری جایی برم
همینطور داشت نگام میکرد که سریع کلاهش گذاشتم روی سرشو عقب کشیدم
همزمان ندیمه ها سینیه صبحانه رو آورد که تهیونگ گفت
*فردا صبح*
از زبان تهیونگ:
با نوری که به چشمام میخورد کم کم چشمام رو باز کردمو به صورت ا/ت که داخل بغلم بود خیره شدم...لبخند ریزی بهش زدمو آروم دستمو سمت موهاش بردمو نوازشوار کشیدم...
کم کم چشماش رو باز کردو
از زبان ا/ت :
با احساس نوازش کردن موهام کم کم چشمام رو باز کردم که صورت تهیونگ رو داخل نزدیک ترین حالت ممکن دیدم....با یادآوری دیشب کمی سرخ شدمو سرمو انداختم پایین کهگفت
تهیونگ : نمیخوای به من نگاه کنی
آروم سرمو بالا آوردمو گفتم
ا/ت : اذیت شدی...جاییت دردنمیکنه
تهیونگ : مگه میشه داخل بغلم باشی و من اذیت بشم
خنده ی ریزی به خاطر حرفش کردمو خواستم چیزی بگم که صدای بانولی از پشت در اومد....گفت
بانولی: سرورم میتونم بیام تو...
سریع از روی تهیونگ بلند شدم که
صدای آخش بلند شد نگران گفتم
ا/ت : چیشد خوبی....( آروم گفت)
تهیونگ : اگه موقع بلند شدن
دمودستگاهمو لگد نکنی ممنون میشم....
با این حرفش سرخ شدمو همزمان خندم گرفت خواستم چیزی بگم که بانولی گفت....
بانولی : عالیجناب خوبین دارم میام داخل...
با این حرف سریع رفتم سر جای قبلیمو لباسامو درست کردم...
بانولی سریع وارد شدو گفت....
بانولی : عالیجناب خوبین....
تهیونگ که از جاش بلند شده بود گفت...
تهیونگ : چرا باید بد باشم...
بانولی : آخه صدای بلندی شنیدم....
تهیونگ : اشتباه میکنی هیچ اتفاقی نیفتاده...
بانولی : من رو بابت نگرانیم ببخشید... عالیجناب....ظرف آب رو بیارید
ندیمه ها بعد از شستن صورت تهیونگ بیرون رفتن که بانولی گفت
بانولی : ا/ت لباس عالیجناب رو عوض کن تا ایشون صبحانه بخورن
ا/ت : بله بانوی من
آروم به طرف لباسا رفتمو سعی کردن نگاه خیره ی تهیونگ رو نادیده بگیرم اما آخرسرم طاقت نیاوردمو گفتم
ا/ت : تاکی میخوای خیره شی
تهیونگ : چطور میتونم چشمامو از این زیبایی بگیرم
خنده ای کردمو گفتم
ا/ت : پس به نگاه کردن ادامه بده..
بعداز اینحرف خندیدو سرشو خم کرد..گفت
تهیونگ : .....(خنده)من باید باتو چیکار کنم
کلاهش که داخل دستم بودو بالا بردمو مثل او سرمو خم کردمو گفتم....
ا/ت : نمیدونم شاید باید یه جا ببندیم نزاری جایی برم
همینطور داشت نگام میکرد که سریع کلاهش گذاشتم روی سرشو عقب کشیدم
همزمان ندیمه ها سینیه صبحانه رو آورد که تهیونگ گفت
۸۹.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.