وقتی خدمتکارش بودی پارت نهم
آمم..سلام میدونم خیلی پروام که بعد از این همه مدت اومدم...شاید خیلی هاتون فکر کنین این دلیل منطقی نیست اما خب میدونید که امتحانات ترم دوم شروع شده بود و من از اون روز به بعد مستمر و پیش نوبتم شروع میشد و یه جورایی فرجه هام محسوب میشد باباو مامانم گوشیمو گرفتن تا بعد امتحانات اما بالاخره چون دیگه امتحانات تمام شد گوشیمو پس دادن میدونم که خیلی دیر شده و از همگی عذر میخوام میدونم اینکه بگم ببخشید چیزی رو جبران نمیکنه اما واقعا امتحانات نوبت دوم مهم بودن ونمیتونستم هیچکاری کنم واقعا متاسفم🥺😔 امیدوارم مثل قبل حمایتم کنید میدونم خیلی درخواست ناجوریه بعد از این همه وقت اما وقتی که گوشیمو باز کردم و دیدم هنوز به فکر این داستانید واقعا خوشحال شدم و نمیدونم چه جور ازتون تشکر کنم خب خیلی حرف زدم... دیگه بریم برای داستان....
ا/ت : هومم... خوش به حال اون زنی که قراره همسر همچین مردی بشه...حتما خیلی خوشبخت میشه... اما..اما چرا حس میکنم دارم به اون زن حسودی میکنم...نکنه...نه نه نه حتما باید خل شده باشم....اصلا به منچه من یه ندیمه ی سادم....البته متاسفانه...(اینجارو زیرلب گفت)
آروم دستمو سمت صورتش دراز کردمو نوازشوار کشیدم...زیر لب گفتم...
ا/ت : از احساساتم که داخل این مدت شکل گرفته مطمئن نیستم ولی...ولی فک کنم عاشقت شدم..آروم خندیدمو ادامه دادم
ا/ت : دختره ی خنگ مثلا الان تو عاشقش باشی چیزی تغییر میکنه اون امپراطوره اما توچی تو فقط یه ندیمه ی ساده ای
میخواستم دستمو بردارم که یهو دستم گرفته شدو به جلو کشیده شدم سریع به چهره ی تهیونگ نگاه کردم که با نگاه خمارش نگاهم کردو گفت
تهیونگ : میخوای مطمئنت کنم
ا/ت : چی
تهیونگ : دوست داری از احساساتت به من مطمئن بشی
آروم سری تکون دادم که سریع لباشو به لبام کوبید..از تعجب خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم...آرومو با احساس میبوسید نمیدونم چیشد اما کم کم چشمام بسته شدو باهاش همراهی کردم بعد از دو دیقه از هم جدا شدیم....میخواستم سریع بلندشم که نذاشتو دستمو گرفت...گفت
تهیونگ : مطمئن شدی....از احساساتت
ا/ت : آ..آره اما تو
تهیونگ : نمیدونی چقدر منتظر بودم که طعم لباتو بچشم
ا/ت : چی
تهیونگ : نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم عاشقت شدمو هرکاری کنم نمیتونم از دستت فرار کنم
خنده ی ریزی به خاطر این حرفش کردمو حق به جانب گفتم
ا/ت : چیه ناراحتی که عاشق من شدی...
تهیونگ : تو بهترین اتفاق تو زندگیمی مگه میشه ناراحت باشم
لبخندی به خاطر این حرفش روی صورتم نقش بست که آروم سرمو گذاشت روی سینشو پتو رو روی هردوتون کشیدو گفت....
ا/ت : هومم... خوش به حال اون زنی که قراره همسر همچین مردی بشه...حتما خیلی خوشبخت میشه... اما..اما چرا حس میکنم دارم به اون زن حسودی میکنم...نکنه...نه نه نه حتما باید خل شده باشم....اصلا به منچه من یه ندیمه ی سادم....البته متاسفانه...(اینجارو زیرلب گفت)
آروم دستمو سمت صورتش دراز کردمو نوازشوار کشیدم...زیر لب گفتم...
ا/ت : از احساساتم که داخل این مدت شکل گرفته مطمئن نیستم ولی...ولی فک کنم عاشقت شدم..آروم خندیدمو ادامه دادم
ا/ت : دختره ی خنگ مثلا الان تو عاشقش باشی چیزی تغییر میکنه اون امپراطوره اما توچی تو فقط یه ندیمه ی ساده ای
میخواستم دستمو بردارم که یهو دستم گرفته شدو به جلو کشیده شدم سریع به چهره ی تهیونگ نگاه کردم که با نگاه خمارش نگاهم کردو گفت
تهیونگ : میخوای مطمئنت کنم
ا/ت : چی
تهیونگ : دوست داری از احساساتت به من مطمئن بشی
آروم سری تکون دادم که سریع لباشو به لبام کوبید..از تعجب خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم...آرومو با احساس میبوسید نمیدونم چیشد اما کم کم چشمام بسته شدو باهاش همراهی کردم بعد از دو دیقه از هم جدا شدیم....میخواستم سریع بلندشم که نذاشتو دستمو گرفت...گفت
تهیونگ : مطمئن شدی....از احساساتت
ا/ت : آ..آره اما تو
تهیونگ : نمیدونی چقدر منتظر بودم که طعم لباتو بچشم
ا/ت : چی
تهیونگ : نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومدم که دیدم عاشقت شدمو هرکاری کنم نمیتونم از دستت فرار کنم
خنده ی ریزی به خاطر این حرفش کردمو حق به جانب گفتم
ا/ت : چیه ناراحتی که عاشق من شدی...
تهیونگ : تو بهترین اتفاق تو زندگیمی مگه میشه ناراحت باشم
لبخندی به خاطر این حرفش روی صورتم نقش بست که آروم سرمو گذاشت روی سینشو پتو رو روی هردوتون کشیدو گفت....
۳۸.۱k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.