وقتی خدمتکارش بودی پارت هشتم
تهیونگ : میرم به قصر خودم...
*بعد از ۳ دقیقه*
از زبان ا/ت :
وقتی به قصرش رسیدیم دوباره شروع کرد به کتاب خوندن...شکمم از شدت گرسنگی درد گرفته بود میخواستم چیزی بگم که بانولی گفت...
بانولی : سرورم غذاتون رو آوردم...
تهیونگ : فعلا میل...
میخواستم چیزی بگم که همون موقع صدای شکمم دراومد...با خجالت سرمو انداختم پایین که خنده ای کردو گفت....
تهیونگ : بیاریدش...
بعد از این حرف سه تا سینیه غذا رو آوردن تو میخواستن بشینن که تهیونگ ادامه داد....
تهیونگ : میتونین برین
بانولی : اما...
تهیونگ : یه حرف رو چند بار تکرار کنم...
بانولی : بله عالیجناب....
بعد از اینکه از رفتنشون مطمئن شدم بدون اینکه تهیونگ چیزی بگه سریع نشستمو شروع به خوردن کردم...گفت...
تیهونگ : حداقل یکم آروم تر بخور...
غذارو با هزار بدبختی قورت دادمو گفتم...
ا/ت : نمیشه از صبح تا حالا منو اینور اون ور بردی هیچی ندادی بخورم از گشنگی تلف شدم
تهیونگ : خیله خب حالا اصلا هرچقدر دوست داری بخور...
سری تکون دادمو دوباره شروع به خوردن کردم...که با حرفی که زد غذا پرید تو گلوم....
تهیونگ : باید ازدواج کنم...
ا/ت : ......( سرفه)
تهیونگ : هی هی آروم چه خبره همش ماله خودته...(داره میزنه پشتش)
ا/ت : چی...(سرفه)چیگفتی...
تهیونگ : گفتم که باید ازدواج کنم...
نمیدونم چرا با اون حرف احساس کردم کل اشتهام رو از دست دادم...لبخند فیکی زدمو همونطور که با غذام بازی میکردم گفتم....
ا/ت : امیدوارم...خوشبخت بشی...آمم من دیگه سیر شدم...
تهیونگ : چی...تو که چیزی نخوردی...
ا/ت : نه ممنون....( با لبخند فیک )
تهیونگ : خیله خب...
با ناراحتی رفتم سر جای قبلیم نشستمو به خودم فکر کردم به اینکه چرا ایطور شدم... اصلا چرا باید به خاطر ازدواجش ناراحت بشم...نمیدونم چقدر تو فکر بودم که با صدا های تهیونگ به خودم اومدم....
تهیونگ : ببینم حالت خوبه چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی...
ا/ت : ببخشید فقط یکم تو فکر بودم....
تهیونگ : خیله خب...دیگه میخوام به خوابم جای خوابمو آماده کن....
ا/ت : باشه...
به طرف رخته خوابا رفتمو پهنش کردم....لباسای خوابشو برداشتمو با خجالت به سمت خودش رفتمو گفتم...
ا/ت : باید...باید لباساتو عوض کنم....
سری تکون داد که آروم گره ی لباسشو باز کردمو لباسو از تنش درآوردم...نمیدونم چرا ضربان قلبم بالا رفته بود....بعد از اینکه لباس خوابشو تنش کردم....
سریع کنار رفتمو گفتم...
ا/ت : شب بخیر...
سری تکون دادو به طرف رخته خوابش حرکت کردوخوابید.....
*۲ ساعت بعد*
همونطور که بالای سرس نشسته بودم به چهره ی غرق خوابش نگاه کردم...واقعا جذاب بود...خوش به حال کسی که قراره صاحب این چهره بشه...مطمئن بودم که خوابه به خاطر همین گفتم...
*بعد از ۳ دقیقه*
از زبان ا/ت :
وقتی به قصرش رسیدیم دوباره شروع کرد به کتاب خوندن...شکمم از شدت گرسنگی درد گرفته بود میخواستم چیزی بگم که بانولی گفت...
بانولی : سرورم غذاتون رو آوردم...
تهیونگ : فعلا میل...
میخواستم چیزی بگم که همون موقع صدای شکمم دراومد...با خجالت سرمو انداختم پایین که خنده ای کردو گفت....
تهیونگ : بیاریدش...
بعد از این حرف سه تا سینیه غذا رو آوردن تو میخواستن بشینن که تهیونگ ادامه داد....
تهیونگ : میتونین برین
بانولی : اما...
تهیونگ : یه حرف رو چند بار تکرار کنم...
بانولی : بله عالیجناب....
بعد از اینکه از رفتنشون مطمئن شدم بدون اینکه تهیونگ چیزی بگه سریع نشستمو شروع به خوردن کردم...گفت...
تیهونگ : حداقل یکم آروم تر بخور...
غذارو با هزار بدبختی قورت دادمو گفتم...
ا/ت : نمیشه از صبح تا حالا منو اینور اون ور بردی هیچی ندادی بخورم از گشنگی تلف شدم
تهیونگ : خیله خب حالا اصلا هرچقدر دوست داری بخور...
سری تکون دادمو دوباره شروع به خوردن کردم...که با حرفی که زد غذا پرید تو گلوم....
تهیونگ : باید ازدواج کنم...
ا/ت : ......( سرفه)
تهیونگ : هی هی آروم چه خبره همش ماله خودته...(داره میزنه پشتش)
ا/ت : چی...(سرفه)چیگفتی...
تهیونگ : گفتم که باید ازدواج کنم...
نمیدونم چرا با اون حرف احساس کردم کل اشتهام رو از دست دادم...لبخند فیکی زدمو همونطور که با غذام بازی میکردم گفتم....
ا/ت : امیدوارم...خوشبخت بشی...آمم من دیگه سیر شدم...
تهیونگ : چی...تو که چیزی نخوردی...
ا/ت : نه ممنون....( با لبخند فیک )
تهیونگ : خیله خب...
با ناراحتی رفتم سر جای قبلیم نشستمو به خودم فکر کردم به اینکه چرا ایطور شدم... اصلا چرا باید به خاطر ازدواجش ناراحت بشم...نمیدونم چقدر تو فکر بودم که با صدا های تهیونگ به خودم اومدم....
تهیونگ : ببینم حالت خوبه چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی...
ا/ت : ببخشید فقط یکم تو فکر بودم....
تهیونگ : خیله خب...دیگه میخوام به خوابم جای خوابمو آماده کن....
ا/ت : باشه...
به طرف رخته خوابا رفتمو پهنش کردم....لباسای خوابشو برداشتمو با خجالت به سمت خودش رفتمو گفتم...
ا/ت : باید...باید لباساتو عوض کنم....
سری تکون داد که آروم گره ی لباسشو باز کردمو لباسو از تنش درآوردم...نمیدونم چرا ضربان قلبم بالا رفته بود....بعد از اینکه لباس خوابشو تنش کردم....
سریع کنار رفتمو گفتم...
ا/ت : شب بخیر...
سری تکون دادو به طرف رخته خوابش حرکت کردوخوابید.....
*۲ ساعت بعد*
همونطور که بالای سرس نشسته بودم به چهره ی غرق خوابش نگاه کردم...واقعا جذاب بود...خوش به حال کسی که قراره صاحب این چهره بشه...مطمئن بودم که خوابه به خاطر همین گفتم...
۷۲.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.