پارت ۱
پارت ۱
یونجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ؟
یونجون : آدما چجورین ؟
سوبین : اومم ... موجودات احساساتی و در عین حال بی احساس
یونجون سرش رو از روی شونه ی سوبین برداشت و بعد از خیره شدن بهش با چشم های گرد و براقش
چند بار گیج و کیوتانه پلک زد ، سوبین با دیدنش لبخندی زد و بعد از اینکه دوباره سرش رو گذاشت روی
شونه ی خودش گفت :
سوبین : احتماال متوجه نمیشی چی میگم ...بیا درموردشون حرف نزنیم ، نمیخوام باهاشون آشنا شی ..
یونجون : ولی تو هم یه آدمی ..
سوبین : هومم..خب پس فقط منو بشناس ...
یونجون : بشناس یعنی چی ؟
سوبین : یعنی باهام آشنا شو ..
یونجون : خب منکه باهات آشنا هستم ..
سوبین : هوممم... دیگه لازم نیست به بقیه فکرکنی ..
کم کم خورشید داشت غروب می کرد و سایه ی اون پسر و روباه کوچولو روی تپه بزرگ تر و مرتفع تر
میشد ، پسر و روباهی که یک ماه بود توی یه سیاره ی کوچیک گیر افتاده بودن و هیچ کدوم نمیدونستن
چطور به اونجا برده شدن ...
روباه کوچولو هر روز تبدیل میشد به پسر ریزه میزه ای که کامال شبیه انسان ها بود و تنها فرقش دمی بود
که گاهی توی لباسش قایمش می کرد و شب ها دوباره برمیگشت به شکل همون روباه ریزه میزه و
کوچولو و توی آغوش سوبین آروم میگرفت ..
یونجون یه روباه بود ، روباهی که آدما اون رو موجودی مرموز و غیر قابل اعتماد میدونستن وسوبین ...
انسانی بود که یه شب از دست آدمای دنیا دعا کرد به جایی بره که هیچ کس کنارش نباشه و روز بعد
خودش رو توی اون سیاره یکوچولو دید ..
خیلی طول نکشید تا یونجون رو پیدا کرد ، اونم درحالی که به شدت ضعیف بود و تقریبا داشت نفس های آخرش رو میکشید .. و درست بعد از این که سوبین نجاتش داد تصمیم گرفت کنارش بمونه و به
دست اون اهلی شد ..
یونجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ؟
یونجون : آدما چجورین ؟
سوبین : اومم ... موجودات احساساتی و در عین حال بی احساس
یونجون سرش رو از روی شونه ی سوبین برداشت و بعد از خیره شدن بهش با چشم های گرد و براقش
چند بار گیج و کیوتانه پلک زد ، سوبین با دیدنش لبخندی زد و بعد از اینکه دوباره سرش رو گذاشت روی
شونه ی خودش گفت :
سوبین : احتماال متوجه نمیشی چی میگم ...بیا درموردشون حرف نزنیم ، نمیخوام باهاشون آشنا شی ..
یونجون : ولی تو هم یه آدمی ..
سوبین : هومم..خب پس فقط منو بشناس ...
یونجون : بشناس یعنی چی ؟
سوبین : یعنی باهام آشنا شو ..
یونجون : خب منکه باهات آشنا هستم ..
سوبین : هوممم... دیگه لازم نیست به بقیه فکرکنی ..
کم کم خورشید داشت غروب می کرد و سایه ی اون پسر و روباه کوچولو روی تپه بزرگ تر و مرتفع تر
میشد ، پسر و روباهی که یک ماه بود توی یه سیاره ی کوچیک گیر افتاده بودن و هیچ کدوم نمیدونستن
چطور به اونجا برده شدن ...
روباه کوچولو هر روز تبدیل میشد به پسر ریزه میزه ای که کامال شبیه انسان ها بود و تنها فرقش دمی بود
که گاهی توی لباسش قایمش می کرد و شب ها دوباره برمیگشت به شکل همون روباه ریزه میزه و
کوچولو و توی آغوش سوبین آروم میگرفت ..
یونجون یه روباه بود ، روباهی که آدما اون رو موجودی مرموز و غیر قابل اعتماد میدونستن وسوبین ...
انسانی بود که یه شب از دست آدمای دنیا دعا کرد به جایی بره که هیچ کس کنارش نباشه و روز بعد
خودش رو توی اون سیاره یکوچولو دید ..
خیلی طول نکشید تا یونجون رو پیدا کرد ، اونم درحالی که به شدت ضعیف بود و تقریبا داشت نفس های آخرش رو میکشید .. و درست بعد از این که سوبین نجاتش داد تصمیم گرفت کنارش بمونه و به
دست اون اهلی شد ..
۴.۳k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.