پارت ۳
پارت ۳
به وضوح برق توی چشم های یونجون رو که انگار چیز جذاب و جدیدی رو کشف کرده بود دید و لبخندش پهن ترشد ، دستش رو محکم گرفت و به راهش ادامه داد ...
***
در حالی که مشغول کاشتن چند تا دونه ی گل توی خاک بود یونجون دور نهال های کوچیکی که سر از خاک درآورده بودن میچرخید و صدای خنده های شیرینش توی گوش های سوبین میپیچید و باعث میشد میون نفس نفس زدن هاش و عرق هاییکه روی پیشونیش نشسته بودن لبخند محوی بزنه ..
ولی طولی نکشید که لبخندش با زمین خوردن یونجون محو شد ، چوبی که درست کرده بود تا باهاش زمین رو بکنه انداخت و به سمتش دوید .. آروم بلندشکرد وهمینطورکه لباس هاش رو میتکوند با نگرانی گفت :
سوبین : دیگه ندو ... شانس آوردی چیزیت نشد ..
یونجون با کنجکاوی چندبار پلک زد و همونطور که محو چهره ی نگران سوبین بود پرسید :
یونجون : شانس یعنی چی ؟
سوبین نیم نگاهی به صورت کنجکاو و چشم های درشت و براق یونجون انداخت ، با وجود
چهره ی نگرانش لبخندی زد و همینطور که به طرف گل ها می رفت جواب داد :
سوبین : یه نیرویی که اگه اطراف آدم باشه کلی اتفاقی خوب میوفته و اگر نباشه اتفاقای بد ..
یونجون : اوممم .. ازکجا باید این نیرو رو بیاری ؟
سوبین : آوردنی نیست که ...
یونجون : ولی توخودت الان گفتی شانس آوردی ...
سوبین چند ثانیه متوقف شد وگیج پلک زد ، پشتگوشش روخاروند وگفت :
سوبین : این یه جور اصطالحه ... شانس فقط داشتنیه ...
یونجون : اطصالح یعنی چی ؟
آروم خندید وجواب داد :
سوبین : اطصالح نه ...اصطالح ، به یه سری جمله های کوتاه یاکلمه هایی میگن که آدم ها با یه منظور
خاصی به کارشون میبرن ...
یونجون : اصطالح ... مثل کلمه ی دوست داشتن که گفتی ؟
سوبین : نه ..اونیکه من گفتم معنیه ی واقعیه دوست داشتن بود ، ولی اصطالح به کلمه ای میگن که
توی معنیه خودش به کار نمیره ..
به وضوح برق توی چشم های یونجون رو که انگار چیز جذاب و جدیدی رو کشف کرده بود دید و لبخندش پهن ترشد ، دستش رو محکم گرفت و به راهش ادامه داد ...
***
در حالی که مشغول کاشتن چند تا دونه ی گل توی خاک بود یونجون دور نهال های کوچیکی که سر از خاک درآورده بودن میچرخید و صدای خنده های شیرینش توی گوش های سوبین میپیچید و باعث میشد میون نفس نفس زدن هاش و عرق هاییکه روی پیشونیش نشسته بودن لبخند محوی بزنه ..
ولی طولی نکشید که لبخندش با زمین خوردن یونجون محو شد ، چوبی که درست کرده بود تا باهاش زمین رو بکنه انداخت و به سمتش دوید .. آروم بلندشکرد وهمینطورکه لباس هاش رو میتکوند با نگرانی گفت :
سوبین : دیگه ندو ... شانس آوردی چیزیت نشد ..
یونجون با کنجکاوی چندبار پلک زد و همونطور که محو چهره ی نگران سوبین بود پرسید :
یونجون : شانس یعنی چی ؟
سوبین نیم نگاهی به صورت کنجکاو و چشم های درشت و براق یونجون انداخت ، با وجود
چهره ی نگرانش لبخندی زد و همینطور که به طرف گل ها می رفت جواب داد :
سوبین : یه نیرویی که اگه اطراف آدم باشه کلی اتفاقی خوب میوفته و اگر نباشه اتفاقای بد ..
یونجون : اوممم .. ازکجا باید این نیرو رو بیاری ؟
سوبین : آوردنی نیست که ...
یونجون : ولی توخودت الان گفتی شانس آوردی ...
سوبین چند ثانیه متوقف شد وگیج پلک زد ، پشتگوشش روخاروند وگفت :
سوبین : این یه جور اصطالحه ... شانس فقط داشتنیه ...
یونجون : اطصالح یعنی چی ؟
آروم خندید وجواب داد :
سوبین : اطصالح نه ...اصطالح ، به یه سری جمله های کوتاه یاکلمه هایی میگن که آدم ها با یه منظور
خاصی به کارشون میبرن ...
یونجون : اصطالح ... مثل کلمه ی دوست داشتن که گفتی ؟
سوبین : نه ..اونیکه من گفتم معنیه ی واقعیه دوست داشتن بود ، ولی اصطالح به کلمه ای میگن که
توی معنیه خودش به کار نمیره ..
۲.۹k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.