P16
P16
شکوفه اشکوخون
.
.
خیلی عصبی بودم جلوی بابام قراره اجرا کنم خنده داره...
(کنسرت)
خب آهنگهای من خیلی انحرافیو دنسام یکم سکسیه ولی خب الان جونکوک بابای من نیست توی اجرا بابا خیلی داشت عصبی بهم نگاه میکرد اما من بی توجه ادامه دادم موقع حرف زدم خیلی استرس داشتم
= خب همتون میدونین که من عاشقتونم و عاشق هیولاهام الان میخوام یه راز رو برملا کنم هیولاها واقعیت دارن من یه خوناشامم
مکث کردم سالن هاج و واج مونده بود
که حکمرانها رو هوا معلق شدن و اومدن رو استیج پدرم مایکو از من گرفت
+ فقط اون نیست من جئون جانکوک هم یک خوناشامم فرمانروای سرزمین هیولاها و بقیه هم حکمرانهای هر قلمرو هستن (به ترتیب همه رو معرفی میکنه و ادامه میده) از ما نترسین ما مثل داستانها ترسناک یا خطرناک نیستیم مارو دوست داشته باشین مثل قبل... خواهش میکنم از ما نترسین
(بالاخره با هزار بدبختی میتونن دو دنیارو متصل کنن اما... در این راه وقتی یک باند مافیایی قصد کشتن سوجی رو داره و به سمتش تیر اندازی میکنه ویلیام خودشو برای سوجی فدا میکنه و سوجی رو تنها میزاره... سوجی هنوز که هنوزه بعد از چند سال هنوز فراموش نکرده و خنده به لبش نیاورده تا زمانی که سوجین بعد از مدت ها پیدا میشه اینطور که به نظر میاد تو یک سیاهچاله توسط یک الهه شیطان اسیر شده بوده و بعد مدتها از اونجا فرار کرده و سعی میکنه سوجی رو آروم کنه )
%واشنگتن زمان حال ساعت 20:16%
@ سوجی
= بله داداش؟
@ م...م..میای یکم قدم بزنیم؟
= حوصله ندارم
@ بیرون بارون میاد... آدمای تنها بارونو دوس دارن چون اونطوری تنهایی گریه نمیکنن(دیالوگ از جیمین شی بود یونو؟)
= خب... پس باشه
ویو سوجین
موفق شدم سوجی رو ببرم بیرون تا قدم بزنیم... یکم راه رفتیم و بعد روی یه نیمکت زیر یه بید مجنون نشستیم (نمیدونم بید مجنون تو آمریکا اصلا رشد میکنه یا نه اثر ذهن مریضمه) بارون خیره بود... غم از توی چشماش معلوم بود
= ویلیامم بارونو دوس داشت میگفت... میگفت حسی بهش میده که نمیتونه توصیف کنه...
.
.
خب خب خب داریم به پایان قصه نزدیک میشیم خیلی برنامهها داشتم ولی خب... برای مدرسه و این حرفا باید برم:))))
شکوفه اشکوخون
.
.
خیلی عصبی بودم جلوی بابام قراره اجرا کنم خنده داره...
(کنسرت)
خب آهنگهای من خیلی انحرافیو دنسام یکم سکسیه ولی خب الان جونکوک بابای من نیست توی اجرا بابا خیلی داشت عصبی بهم نگاه میکرد اما من بی توجه ادامه دادم موقع حرف زدم خیلی استرس داشتم
= خب همتون میدونین که من عاشقتونم و عاشق هیولاهام الان میخوام یه راز رو برملا کنم هیولاها واقعیت دارن من یه خوناشامم
مکث کردم سالن هاج و واج مونده بود
که حکمرانها رو هوا معلق شدن و اومدن رو استیج پدرم مایکو از من گرفت
+ فقط اون نیست من جئون جانکوک هم یک خوناشامم فرمانروای سرزمین هیولاها و بقیه هم حکمرانهای هر قلمرو هستن (به ترتیب همه رو معرفی میکنه و ادامه میده) از ما نترسین ما مثل داستانها ترسناک یا خطرناک نیستیم مارو دوست داشته باشین مثل قبل... خواهش میکنم از ما نترسین
(بالاخره با هزار بدبختی میتونن دو دنیارو متصل کنن اما... در این راه وقتی یک باند مافیایی قصد کشتن سوجی رو داره و به سمتش تیر اندازی میکنه ویلیام خودشو برای سوجی فدا میکنه و سوجی رو تنها میزاره... سوجی هنوز که هنوزه بعد از چند سال هنوز فراموش نکرده و خنده به لبش نیاورده تا زمانی که سوجین بعد از مدت ها پیدا میشه اینطور که به نظر میاد تو یک سیاهچاله توسط یک الهه شیطان اسیر شده بوده و بعد مدتها از اونجا فرار کرده و سعی میکنه سوجی رو آروم کنه )
%واشنگتن زمان حال ساعت 20:16%
@ سوجی
= بله داداش؟
@ م...م..میای یکم قدم بزنیم؟
= حوصله ندارم
@ بیرون بارون میاد... آدمای تنها بارونو دوس دارن چون اونطوری تنهایی گریه نمیکنن(دیالوگ از جیمین شی بود یونو؟)
= خب... پس باشه
ویو سوجین
موفق شدم سوجی رو ببرم بیرون تا قدم بزنیم... یکم راه رفتیم و بعد روی یه نیمکت زیر یه بید مجنون نشستیم (نمیدونم بید مجنون تو آمریکا اصلا رشد میکنه یا نه اثر ذهن مریضمه) بارون خیره بود... غم از توی چشماش معلوم بود
= ویلیامم بارونو دوس داشت میگفت... میگفت حسی بهش میده که نمیتونه توصیف کنه...
.
.
خب خب خب داریم به پایان قصه نزدیک میشیم خیلی برنامهها داشتم ولی خب... برای مدرسه و این حرفا باید برم:))))
۱۰.۵k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.