سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 37
نگاهی به جسم در خواب رفته همسرش انداخت به سمته تخت قدم برداشت تا آن منظره دل نشین را از نزدیک ببیند
با فاصله کنار دراز کشید و دستش را زير سرش گذاشت
جیمین......چقدر دلم میخواهد بهت بگویم قدر تمامی ای هستی دوستت دارم ولی حیف که نمیتوانم
نه روم میشود بعد از آن همه اتقاق نه میخواهم احساساتم را خرج فردی کنم که مرا پله میکنم تا به خواسته هایش برسد ک طمعه قدرت را به احساسات ترجیح دهد...
.......
چشمانش را به نور ماه کاملا که از پنجره اتاق میتابید باز کرد و با نفس عمیقی به پهلوی دیگرش چرخید ولی با دیدن چهره غرق در خواب شوهرش که روبه سقف خوابیده بود [ اسلاید ۲ ]
متعجب شد فکر میکرد بعد از ان همه آراز و اذیت هایش بازم هم اقامت گاه را ترک کرده باشه
ولی الان کنار بود روی به روی هم در فاصله خیلی کم روی یک بالشت سر گذاشته بودن اما با فاصله که بین قلب هاشون ایجاد شده بود
وصف ناپذیر بود الویز سعی در کم کردن آن فاصله داشت اما هر باز قلب خودش بیشتر میشکست
تک تک اجزای صورت جیمین را از نظر گذراند و آروم زمزمه کرد
الویز : تو مرد فوقالعاده ای هستی و من میخوام این مرد سهم من باشه نه هیچ کس دیگه ولی نمیدونم این بی اعتمادیت برای چیه؟
میترسی از این میترسی وقتی که داره این فاصله را از بین میبرد قلب خودش جوری بشکنه که قابل ترمیم نباشد
.........
کمی توی تخت جا به جا شد و با چشمانی بسته دستش روی طرف دیگر تخت کشید وقتی متوجه تخت خالی شد زود چشمانش را باز کرد تا مطمئن بشود دید او شب گذشته در کنارش خواب نبوده
و اما یه تخت خالی مواجه شد بر روی تخت نشست و پاهایش را پایین تخت گذاشت چند بار چشمانش باز و بسته کرد تا تسلطه بیشتر روی خودش داشته باشد
با همان لباس سفید و نامرتبط اش به سمته پله ها قدم برداشت
نصف پله های مارپیچ را طی کرد و ناگهان ایستاد نگاهی را برد به جیمین که وسط سالن ایستاده بود و چندین کنیز درحال مرتبط کرد لباس پادشاه شان بودن الویز از وضعیت پیش آماده اصلا راضی نبود و به این خاطر قدم هایش را با حرص روی پله محکم تر کرد تا حضورش را به بقیه اعلام کنه کنیز ها با دیدن ملکه جوان دست نگهداشت تعظيم کردن و دوباره مشغول به کارشون شدن
کنیز ها با دقت زیادی وظایف شان رو انجام میدادن تا ناخواسته باعث نارضایتی پادشاه شان نشود
الویز از لمس دستان کنیز های روی بدن شوهرش اصلا راضی نبود به این خاطر این خاطر با لحن محکم صدای نسبتأ بلند خطاب کنیز ها گفت
الویز : منتظر چی هستین همه تون برین بیرون
کنیز ها با صدای ملکه جوان شانه از ترس نگاه شان را به او دادن
الویز : نشنیدین چی گفتم...،
پارت 37
نگاهی به جسم در خواب رفته همسرش انداخت به سمته تخت قدم برداشت تا آن منظره دل نشین را از نزدیک ببیند
با فاصله کنار دراز کشید و دستش را زير سرش گذاشت
جیمین......چقدر دلم میخواهد بهت بگویم قدر تمامی ای هستی دوستت دارم ولی حیف که نمیتوانم
نه روم میشود بعد از آن همه اتقاق نه میخواهم احساساتم را خرج فردی کنم که مرا پله میکنم تا به خواسته هایش برسد ک طمعه قدرت را به احساسات ترجیح دهد...
.......
چشمانش را به نور ماه کاملا که از پنجره اتاق میتابید باز کرد و با نفس عمیقی به پهلوی دیگرش چرخید ولی با دیدن چهره غرق در خواب شوهرش که روبه سقف خوابیده بود [ اسلاید ۲ ]
متعجب شد فکر میکرد بعد از ان همه آراز و اذیت هایش بازم هم اقامت گاه را ترک کرده باشه
ولی الان کنار بود روی به روی هم در فاصله خیلی کم روی یک بالشت سر گذاشته بودن اما با فاصله که بین قلب هاشون ایجاد شده بود
وصف ناپذیر بود الویز سعی در کم کردن آن فاصله داشت اما هر باز قلب خودش بیشتر میشکست
تک تک اجزای صورت جیمین را از نظر گذراند و آروم زمزمه کرد
الویز : تو مرد فوقالعاده ای هستی و من میخوام این مرد سهم من باشه نه هیچ کس دیگه ولی نمیدونم این بی اعتمادیت برای چیه؟
میترسی از این میترسی وقتی که داره این فاصله را از بین میبرد قلب خودش جوری بشکنه که قابل ترمیم نباشد
.........
کمی توی تخت جا به جا شد و با چشمانی بسته دستش روی طرف دیگر تخت کشید وقتی متوجه تخت خالی شد زود چشمانش را باز کرد تا مطمئن بشود دید او شب گذشته در کنارش خواب نبوده
و اما یه تخت خالی مواجه شد بر روی تخت نشست و پاهایش را پایین تخت گذاشت چند بار چشمانش باز و بسته کرد تا تسلطه بیشتر روی خودش داشته باشد
با همان لباس سفید و نامرتبط اش به سمته پله ها قدم برداشت
نصف پله های مارپیچ را طی کرد و ناگهان ایستاد نگاهی را برد به جیمین که وسط سالن ایستاده بود و چندین کنیز درحال مرتبط کرد لباس پادشاه شان بودن الویز از وضعیت پیش آماده اصلا راضی نبود و به این خاطر قدم هایش را با حرص روی پله محکم تر کرد تا حضورش را به بقیه اعلام کنه کنیز ها با دیدن ملکه جوان دست نگهداشت تعظيم کردن و دوباره مشغول به کارشون شدن
کنیز ها با دقت زیادی وظایف شان رو انجام میدادن تا ناخواسته باعث نارضایتی پادشاه شان نشود
الویز از لمس دستان کنیز های روی بدن شوهرش اصلا راضی نبود به این خاطر این خاطر با لحن محکم صدای نسبتأ بلند خطاب کنیز ها گفت
الویز : منتظر چی هستین همه تون برین بیرون
کنیز ها با صدای ملکه جوان شانه از ترس نگاه شان را به او دادن
الویز : نشنیدین چی گفتم...،
- ۱۲.۸k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط