Just you 🔱
Just you 🔱
part {6}
آت: تو به من خیانت کردی جون وو تو باعث شدی منو با یکی دیگه به ازدواج دربیارن تو با یکی دیگه وارد رابطه شدی
جون وو: عزیزم لطفا گوش بده تهیونگ دشمن من بود این کارو کردم اون عذاب بکشه نه این که تو
آت: ولی این کارو کردی وقتی میدونستی دوست دارم
جون وو: الآنم عاشق هم هستیم بیا فرار کنیم
آت: فکر کردی من وسیله ام تو هرکاری گفتی انجام بدم گمشو برو از اینجا
جون وو: لطفا آت
آت : گفتم بروووووو
#: به به آقای جون وو خوبه که میبینمت
به طرف صدا برگشتم نمی شناختمش
جون وو: اوه دوست آقای تهیونگ رو میبینم
#: میدونی چقدر دنبالت گشتیم خودت با پای خودت اومدی تو چاه
جون وو: فکر نکن من اسکلی چیزیم هه
پسره یه مشت به جون وو زد و اون بیهوش شد
بهش نگاه کردم
آت: تو کی هستی؟!!!
بهم لبخند زد و دستمال رو روی دهنم گزاشت
ویو جونگ کوک:
دختره رو باید به خونه خودم میبردم تا در امان باشه تا وقتی که تهیونگ برگرده
به خونه رسیدم گزاشتمش روی تخت و خودم نشستم روی مبل و خوابم برد
چشمام رو مالش دادن یکم بازش کردم دیدم
دختره با یه چوب بزرگ بالای سرم وایساده
جونگ کوک: هی هی آروم باش من آدم خوبیم
آت: چطور آدم خوبی هستی وقتی منو دزدیدی!!
جونگ کوک: ببین مجبور بودم اون وقت نمی یومدی
چوب رو پایین آورد
آت: میشنوم
جونگ کوک: چیو؟
آت: همچیو تعریف کن
جونگ کوک: اها خوب جون وو دشمن من و تهیونگ هست اون کل پول های بانک و شرکت مارو بالا کشید و ما باهاش دشمنی کردیم ما فهمیدیم عشق تهیونگ با جون وو بهش خیانت کرده و جون وو از سر حرص دادن این کارو کرده چون بعد اون ماجرا اون دختر رو ول کرده و جون وو عاشق توعه برای همین تهیونگ با تو ازدواج کرد تا جون وو رو بگیره و همینطورم شد وقتی تو بیهوش بودی پلیس و افراد ما اونجا رو محاصره کردن و جون وو رو گرفتن فقط ما منتظریم تهیونگ برگرده
آت: اوکی من چند روز اینجا میمونم؟
جونگ کوک: نمی دونم تا وقتی که ته بیاد راستی اسم من جونگ کوکه
آت: ام اسم منم....
جونگ کوک: میدونم آت هست
آت: زندگی ناممو خوندی؟!!!
جونگ کوک: اره چطور؟
آت : هیچی( با حرص)
چند روز بعد*
ویو ات:
با جونگ کوک صمیمی شده بودم
با هم دوست شده بودیم
آت: جونگ کوک پس بدهههههه
جونگ کوک: نمی دم هوووووو
آت: ندی خودم میکشمت
جونگ کوک: بکش ببینم
همون لحظه پام پیچ خورد و جونگ کوک منو توی بغلش نگه داشت
خجالت کشیدم و از بغلش در اومدم
جونگ کوک: نچ نچ دیگه خجالت کشیدی؟ هه هه
آت : عه اذیت نکن
ویو تهیونگ:
شنیده بودم جون وو دستگیر شده
خیلی خوشحال بودم
می خواستم فقط آت رو بغل کنم
دلم براش خیلی تنگ شده بود
دیگه نمی خوام آت رو هم از دست بدم
زنگ خونه رو زدم خدمتکار درو باز کرد
تهیونگ : آت رو صدا کن بیاد
خدمتکار: آقا خانم آت با آقای جونگ کوک رفتن
تهیونگ: کجا رفتن؟؟
خدمتکار: همون روزی که یکی اینجا دستگیر شد آقای جونگ کوک خانم آت رو با خودشون به خونشون بردن
تهیونگ: باشه خوب کاری کرده تو برو همچیزو خوب آماده کن من با آت برمیگردم
خدمتکار: چشم
سوار ماشین شدم و به خونه جونگ کوک رفتم
در و باز کردم به داخل خونه رفتم که
دیدم آت بغل جونگ کوکه .........
توی کامنت ها گیلیلی بنویسید پارت بعدی رو بزارم😂
part {6}
آت: تو به من خیانت کردی جون وو تو باعث شدی منو با یکی دیگه به ازدواج دربیارن تو با یکی دیگه وارد رابطه شدی
جون وو: عزیزم لطفا گوش بده تهیونگ دشمن من بود این کارو کردم اون عذاب بکشه نه این که تو
آت: ولی این کارو کردی وقتی میدونستی دوست دارم
جون وو: الآنم عاشق هم هستیم بیا فرار کنیم
آت: فکر کردی من وسیله ام تو هرکاری گفتی انجام بدم گمشو برو از اینجا
جون وو: لطفا آت
آت : گفتم بروووووو
#: به به آقای جون وو خوبه که میبینمت
به طرف صدا برگشتم نمی شناختمش
جون وو: اوه دوست آقای تهیونگ رو میبینم
#: میدونی چقدر دنبالت گشتیم خودت با پای خودت اومدی تو چاه
جون وو: فکر نکن من اسکلی چیزیم هه
پسره یه مشت به جون وو زد و اون بیهوش شد
بهش نگاه کردم
آت: تو کی هستی؟!!!
بهم لبخند زد و دستمال رو روی دهنم گزاشت
ویو جونگ کوک:
دختره رو باید به خونه خودم میبردم تا در امان باشه تا وقتی که تهیونگ برگرده
به خونه رسیدم گزاشتمش روی تخت و خودم نشستم روی مبل و خوابم برد
چشمام رو مالش دادن یکم بازش کردم دیدم
دختره با یه چوب بزرگ بالای سرم وایساده
جونگ کوک: هی هی آروم باش من آدم خوبیم
آت: چطور آدم خوبی هستی وقتی منو دزدیدی!!
جونگ کوک: ببین مجبور بودم اون وقت نمی یومدی
چوب رو پایین آورد
آت: میشنوم
جونگ کوک: چیو؟
آت: همچیو تعریف کن
جونگ کوک: اها خوب جون وو دشمن من و تهیونگ هست اون کل پول های بانک و شرکت مارو بالا کشید و ما باهاش دشمنی کردیم ما فهمیدیم عشق تهیونگ با جون وو بهش خیانت کرده و جون وو از سر حرص دادن این کارو کرده چون بعد اون ماجرا اون دختر رو ول کرده و جون وو عاشق توعه برای همین تهیونگ با تو ازدواج کرد تا جون وو رو بگیره و همینطورم شد وقتی تو بیهوش بودی پلیس و افراد ما اونجا رو محاصره کردن و جون وو رو گرفتن فقط ما منتظریم تهیونگ برگرده
آت: اوکی من چند روز اینجا میمونم؟
جونگ کوک: نمی دونم تا وقتی که ته بیاد راستی اسم من جونگ کوکه
آت: ام اسم منم....
جونگ کوک: میدونم آت هست
آت: زندگی ناممو خوندی؟!!!
جونگ کوک: اره چطور؟
آت : هیچی( با حرص)
چند روز بعد*
ویو ات:
با جونگ کوک صمیمی شده بودم
با هم دوست شده بودیم
آت: جونگ کوک پس بدهههههه
جونگ کوک: نمی دم هوووووو
آت: ندی خودم میکشمت
جونگ کوک: بکش ببینم
همون لحظه پام پیچ خورد و جونگ کوک منو توی بغلش نگه داشت
خجالت کشیدم و از بغلش در اومدم
جونگ کوک: نچ نچ دیگه خجالت کشیدی؟ هه هه
آت : عه اذیت نکن
ویو تهیونگ:
شنیده بودم جون وو دستگیر شده
خیلی خوشحال بودم
می خواستم فقط آت رو بغل کنم
دلم براش خیلی تنگ شده بود
دیگه نمی خوام آت رو هم از دست بدم
زنگ خونه رو زدم خدمتکار درو باز کرد
تهیونگ : آت رو صدا کن بیاد
خدمتکار: آقا خانم آت با آقای جونگ کوک رفتن
تهیونگ: کجا رفتن؟؟
خدمتکار: همون روزی که یکی اینجا دستگیر شد آقای جونگ کوک خانم آت رو با خودشون به خونشون بردن
تهیونگ: باشه خوب کاری کرده تو برو همچیزو خوب آماده کن من با آت برمیگردم
خدمتکار: چشم
سوار ماشین شدم و به خونه جونگ کوک رفتم
در و باز کردم به داخل خونه رفتم که
دیدم آت بغل جونگ کوکه .........
توی کامنت ها گیلیلی بنویسید پارت بعدی رو بزارم😂
۱۷.۷k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.