وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
P.t 3
به محض وارد شدنشون چند پرستاری که توی راهرو بودند با سرعت با برانکارد به سمتشون رفتن
جیمین و دوتا از پرستارا آچا رو آروم رو تخت گذاشتن و راه افتادن:
&دخترتون چه مشکلی دارن آقای پارک ؟!
_داشتیم ناهار میخوریدم که یهو حالش بد شد
پرستار سرشو تکون داد و به طرف اورژانس رفت
&اقای پارک لطفا دیگه نیاین!
جیمین و سویون ایستادن و به دخترشون که بیهوش بود نگاه کردن.
۱ساعت بعد
(از دید آچا):
سردرد بدی داشتم حالم خیلی بد بود. هاله های نور ضعیفی دیده میشد چشمامو باز کردم که با نور سفید قوی برخورد کردم که چشمامو سریع بستم احساس سوزش بدی توی چشمام بود اروم چشمامو باز کردم که دیدم یه نفر بالا سرم هستش با دقت بهش نگاه کردم که گفت:
$بهوش اومدی خانم پارک حالتون بهتره؟!
_من کجام؟!
پرستار لبخند آرامش بخشی زد و ادامه داد:
$شما الان بیمارستان هستین وقتی شما بیهوش بودین خانوادتون اوردنتون.
سری تکون دادم و با کمک پرستار نشستم:
$من میرم به خانوادت و دکتر خبر بدم فقط یه چیزی؟
_بله؟!
$خانوادتون ازمون خواستن ازتون آزمایش بگیریم ولی هنوز جواب آزمایش به دست دکتر نرسیده!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_آزمایش چی؟!
$اول ازتون آزمایش خون گرفتیم و بعد آزمایش سونوگرافی چون دکتر گفتن مشکل از شکمتونه وگرنه هیچگونه مریضی ندارین.
_اوهوم...ممنون.
پرستار سری تکون داد و از اتاق خارج شد بغض راه گلومو بسته بود اگر الان سوهو ازم خبر داشت حتما به ملاقاتم میومد ولی از اون شب دیگه نه دیدمش نه زنگ زدم
به دوتا دستام نگاه کردم که سرم گذاشته بودن و تازه تعویض کرده بودن!نمیدونم چقدر تو فکر سوهو بودم اولین اشکم جاری شد!
من هیچوقت نمیخواستم بابام بفهمه سوهو دوست پسرمه ولی فهمید
کف دستم رو به گونم کشیدم و بینی مو بالا کشیدم تو همین فکرا بودم که در اتاق بشدت باز شد!
با تعجب سرمو بالا گرفتم که دیدم مامانم داره گریه میکنه و میاد سمتم بابا هم تو اتاق ایستاده:
+آچای عزیزم..دختر قشنگم خوبی چیزیت که نشده حالت تهوع داری؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_من خوبم مامان قشنگم الانم شمارو دیدم بهتر شدم.
مامان بین اشک خندید و یکی دستامو توی دستم محکم فشرد اخ بلندی گفتم:
_ایییی مامان دستم....سرم تو دستمه
مامان که تازه متوجه شده بود سریع دستمو ول کرد و به دستام نگاه کرد:
+چرا به هر دو دستت سرم زدن؟!
نگاه ریزی به بابا انداختم که متعجب شده مامان ادامه داد:
+جیمین دکترش کی میاد پس؟!
بابا اومد جلو و منو بغل و همون حالت گفت:
_الاناست که بیاد!
داشتیم حرف میزدیم که دکتر و پرستار وارد شدن:
&به خانم پارک..حالتون چطوره؟!
_بهترم.
.
.
.
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
P.t 3
به محض وارد شدنشون چند پرستاری که توی راهرو بودند با سرعت با برانکارد به سمتشون رفتن
جیمین و دوتا از پرستارا آچا رو آروم رو تخت گذاشتن و راه افتادن:
&دخترتون چه مشکلی دارن آقای پارک ؟!
_داشتیم ناهار میخوریدم که یهو حالش بد شد
پرستار سرشو تکون داد و به طرف اورژانس رفت
&اقای پارک لطفا دیگه نیاین!
جیمین و سویون ایستادن و به دخترشون که بیهوش بود نگاه کردن.
۱ساعت بعد
(از دید آچا):
سردرد بدی داشتم حالم خیلی بد بود. هاله های نور ضعیفی دیده میشد چشمامو باز کردم که با نور سفید قوی برخورد کردم که چشمامو سریع بستم احساس سوزش بدی توی چشمام بود اروم چشمامو باز کردم که دیدم یه نفر بالا سرم هستش با دقت بهش نگاه کردم که گفت:
$بهوش اومدی خانم پارک حالتون بهتره؟!
_من کجام؟!
پرستار لبخند آرامش بخشی زد و ادامه داد:
$شما الان بیمارستان هستین وقتی شما بیهوش بودین خانوادتون اوردنتون.
سری تکون دادم و با کمک پرستار نشستم:
$من میرم به خانوادت و دکتر خبر بدم فقط یه چیزی؟
_بله؟!
$خانوادتون ازمون خواستن ازتون آزمایش بگیریم ولی هنوز جواب آزمایش به دست دکتر نرسیده!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_آزمایش چی؟!
$اول ازتون آزمایش خون گرفتیم و بعد آزمایش سونوگرافی چون دکتر گفتن مشکل از شکمتونه وگرنه هیچگونه مریضی ندارین.
_اوهوم...ممنون.
پرستار سری تکون داد و از اتاق خارج شد بغض راه گلومو بسته بود اگر الان سوهو ازم خبر داشت حتما به ملاقاتم میومد ولی از اون شب دیگه نه دیدمش نه زنگ زدم
به دوتا دستام نگاه کردم که سرم گذاشته بودن و تازه تعویض کرده بودن!نمیدونم چقدر تو فکر سوهو بودم اولین اشکم جاری شد!
من هیچوقت نمیخواستم بابام بفهمه سوهو دوست پسرمه ولی فهمید
کف دستم رو به گونم کشیدم و بینی مو بالا کشیدم تو همین فکرا بودم که در اتاق بشدت باز شد!
با تعجب سرمو بالا گرفتم که دیدم مامانم داره گریه میکنه و میاد سمتم بابا هم تو اتاق ایستاده:
+آچای عزیزم..دختر قشنگم خوبی چیزیت که نشده حالت تهوع داری؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_من خوبم مامان قشنگم الانم شمارو دیدم بهتر شدم.
مامان بین اشک خندید و یکی دستامو توی دستم محکم فشرد اخ بلندی گفتم:
_ایییی مامان دستم....سرم تو دستمه
مامان که تازه متوجه شده بود سریع دستمو ول کرد و به دستام نگاه کرد:
+چرا به هر دو دستت سرم زدن؟!
نگاه ریزی به بابا انداختم که متعجب شده مامان ادامه داد:
+جیمین دکترش کی میاد پس؟!
بابا اومد جلو و منو بغل و همون حالت گفت:
_الاناست که بیاد!
داشتیم حرف میزدیم که دکتر و پرستار وارد شدن:
&به خانم پارک..حالتون چطوره؟!
_بهترم.
.
.
.
۶.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.