چشم هایی به رنگ عسل فصل(20)قسمت آخر.
چشم هایی به رنگ عسل فصل(20)قسمت آخر.
سه روز بعد فرزاد از بیمارستان مرخص شد و در میان استقبال گرم همگی، به جمع خانواده پیوست.دو هفته بعد از باند روی سر و دستش هم خبری نبود و سلامتی کاملش را بدست آورد و بدین ترتیب فرهاد خان تدارک یک مهمانی مفصل خانوادگی را به افتخار سلامتی تنها پسرش و من داد.
به درخواست فرهاد خان، من و الهام زوتر از دیگران به منزلشان رفتیم تا با سلیقه خود شرایط را مهیای حضور مهمانان کنیم .کارها که سرو سامان گرفت. برای تعویض لباس به اتاقی رفتیم .لباس حریر بنفش ملایمی را که کمی جذب و کوتاه بود و دامنی بلند داشت، برای آنشب انتخاب کردم .لباس الهام هم ماکسی زیبایی به رنگ قهوه ای بود که هارمونی جالب توجهی با نوع آرایش و رنگ چشمهایش داشت .او موهایش را به حالت جمع آرایش کرد، ولی من مثل همیشه بسادگی آنها را روی شانه ها رها کردم .پس از آماده شدن، هیچکدام نتوانستیم از تعریف زیبایی خیره کننده یکدیگر غافل شویم! دست در گردن الهام از در خارج شدم که همزمان فرزاد هم از اتاقش بیرون آمد .لحظه ای نگاهمان چنان سخت و ناگشودنی در هم گره خورد که اگر صدای قهقهه الهام نبود ، ساعتها به همان صورت می ماندیم! فرزاد هم در آن بلوز و شلوار سرمه ای رنگ و سر و صورت اصلاح شده ، بی نهایت جذاب و خواستنی جلوه میکرد. هر سه با هم به پایین رفتیم و همانطور که در مورد موضوعات گوناگون صحبت میکردیم ، منتظر آمدن دیگر مهمانان شدیم .با تماس شایان که با الهام کار داشت، او از جمع خارج شد و مشغول صحبت با تلفن شد .دقایقی بعد فرزاد به آهستگی ایستاد و گفت:
- می شه خواهش کنم چند لحظه با من بیایی؟ میخوام در مورد مساله مهمی باهات حرف بزنم!
لبخندی زدم و بسمت الهام رفتم و گفتم که چند لحظه ای تنها می ماند .چشمک شیطنت آمیزی نثارم کرد که مرا به خنده واداشت .به فرزاد ملحق شدم و او مستقیما به اتاقش رفت و روی کاناپه نشست .
- پس چرا نمی شینی؟ بیا دیگه!
آرام روبرویش نشستم .مدتی خیره نگاهم کرد و بالاخره به حرف آمد.
- چقدر این رنگ بهت می یاد! مثل همه رنگهای دیگه. تو اصلا هرچی می پوشی قشنگ می شی!
- خیلی خب ، زبون نریز!بگو چکارم داشتی؟
- راستش من یه تصمیمی گرفتم که میخواستم قبل از هرکس تو رو در جریان بذارم .راستش .........راستش میخوام برم انگلیس!
از حالت غمگین چهره اش ، دلشوره ای به جانم چنگ انداخت .بهت زده پرسیدم:
- کی میخوای بری؟ برای چه مدت؟!
- همین امشب این مساله رو مطرح می کنم .احتمالا تا آخر هفته هم عازم می شم، ولی........شاید برای همیشه !
حسی گرم و داغ در دلم فرو ریخت .از جملاتی که می شنیدم کم مانده بود قالب تهی کنم .باورم نمی شد .او بلافاصله پشت به من و رو به پنجره ایستاد .ناباورانه پشت سرش قرار گرفتم:
- فرزاد؟!
جوابم را نداد .نسیم خنکی که می وزید گونه های داغ و ملتهبم را قلقلک می داد .به آرامی از کنارش گذشتم روبرویش ایستادم .چنان بغض کرده بودم که با کوچکترین تلنگری به گریه می افتادم .
- برای چی میخوای بری؟ مگه چی شده؟!
نگاهش از حسی عمیق برق می زد .در عمق چشمان شفافش، حالتی مابین عشق و شوخی و شیطنت موج می زد .نگاه خیره و طوفان زده ام را تاب نیاورد و در حالیکه چشمهایش را می بست ، قدمی به عقب رفت .حس مالیکت همچون حیوانی درنده به جانم چنگ انداخت .فرزاد فقط و فقط متعلق به خود می دانستم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم بار دیگر او را از دست بدهم .این بار با عصبانیت فریاد زدم:
- مگه با تو نیستم؟ پرسیدم برای چی میخوای بری؟!
با لبخندی نمکین ، چنگی به موهایش زد:
- برای اینکه یه جفت چشم تیله ای، داره بیچاره ام می کنه!
پیش از آنکه به مفهوم جمله اش بیاندیشم، همچون ماده پلنگ زخمی به سمتش یورش بردم!
- تو به چه جراتی میخوای بری انگلیس؟! اصلا کی به تو اجازه داده که این کار رو بکنی؟ به چه جراتی میخوای منو تنها بذاری ، ها؟هنوز یادم نرفته که وسط اون دره لعنتی چه بلایی سرم آوردی. اگه فکر کردی بازم بهت اجازه می دم هر کاری که خواستی بکنی، سخت در اشتباهی!
فرزاد در حالیکه به قهقهه می خندید، مشتهای گره کرده مرا که با شدت بر روی سینه اش فرو می آمد، بسختی کنترل کرد و گفت:
- خیلی خب عزیزم؛ چرا عصبانی می شی؟ عجب دختر پر قدرتی بودی و من خبر نداشتم!
نگاهم روی صورت خندانش که از اشتیاقای عجیب برق می زد .سُر خورد. سعی کردم دستم را از حصار دستهای مردانه اش خارج کنم و با حرص جواب دادم:
- حالا کجاش رو دیدی؟!زود باش حرفت رو پس بگیر تا با همین دستهام نکشتمت!
این بار بلندتر خندید .خنده ای مستانه و به دور از ناراحتی که دلم را لرزاند:
- تو چقدر کم طاقتی دختر! با
سه روز بعد فرزاد از بیمارستان مرخص شد و در میان استقبال گرم همگی، به جمع خانواده پیوست.دو هفته بعد از باند روی سر و دستش هم خبری نبود و سلامتی کاملش را بدست آورد و بدین ترتیب فرهاد خان تدارک یک مهمانی مفصل خانوادگی را به افتخار سلامتی تنها پسرش و من داد.
به درخواست فرهاد خان، من و الهام زوتر از دیگران به منزلشان رفتیم تا با سلیقه خود شرایط را مهیای حضور مهمانان کنیم .کارها که سرو سامان گرفت. برای تعویض لباس به اتاقی رفتیم .لباس حریر بنفش ملایمی را که کمی جذب و کوتاه بود و دامنی بلند داشت، برای آنشب انتخاب کردم .لباس الهام هم ماکسی زیبایی به رنگ قهوه ای بود که هارمونی جالب توجهی با نوع آرایش و رنگ چشمهایش داشت .او موهایش را به حالت جمع آرایش کرد، ولی من مثل همیشه بسادگی آنها را روی شانه ها رها کردم .پس از آماده شدن، هیچکدام نتوانستیم از تعریف زیبایی خیره کننده یکدیگر غافل شویم! دست در گردن الهام از در خارج شدم که همزمان فرزاد هم از اتاقش بیرون آمد .لحظه ای نگاهمان چنان سخت و ناگشودنی در هم گره خورد که اگر صدای قهقهه الهام نبود ، ساعتها به همان صورت می ماندیم! فرزاد هم در آن بلوز و شلوار سرمه ای رنگ و سر و صورت اصلاح شده ، بی نهایت جذاب و خواستنی جلوه میکرد. هر سه با هم به پایین رفتیم و همانطور که در مورد موضوعات گوناگون صحبت میکردیم ، منتظر آمدن دیگر مهمانان شدیم .با تماس شایان که با الهام کار داشت، او از جمع خارج شد و مشغول صحبت با تلفن شد .دقایقی بعد فرزاد به آهستگی ایستاد و گفت:
- می شه خواهش کنم چند لحظه با من بیایی؟ میخوام در مورد مساله مهمی باهات حرف بزنم!
لبخندی زدم و بسمت الهام رفتم و گفتم که چند لحظه ای تنها می ماند .چشمک شیطنت آمیزی نثارم کرد که مرا به خنده واداشت .به فرزاد ملحق شدم و او مستقیما به اتاقش رفت و روی کاناپه نشست .
- پس چرا نمی شینی؟ بیا دیگه!
آرام روبرویش نشستم .مدتی خیره نگاهم کرد و بالاخره به حرف آمد.
- چقدر این رنگ بهت می یاد! مثل همه رنگهای دیگه. تو اصلا هرچی می پوشی قشنگ می شی!
- خیلی خب ، زبون نریز!بگو چکارم داشتی؟
- راستش من یه تصمیمی گرفتم که میخواستم قبل از هرکس تو رو در جریان بذارم .راستش .........راستش میخوام برم انگلیس!
از حالت غمگین چهره اش ، دلشوره ای به جانم چنگ انداخت .بهت زده پرسیدم:
- کی میخوای بری؟ برای چه مدت؟!
- همین امشب این مساله رو مطرح می کنم .احتمالا تا آخر هفته هم عازم می شم، ولی........شاید برای همیشه !
حسی گرم و داغ در دلم فرو ریخت .از جملاتی که می شنیدم کم مانده بود قالب تهی کنم .باورم نمی شد .او بلافاصله پشت به من و رو به پنجره ایستاد .ناباورانه پشت سرش قرار گرفتم:
- فرزاد؟!
جوابم را نداد .نسیم خنکی که می وزید گونه های داغ و ملتهبم را قلقلک می داد .به آرامی از کنارش گذشتم روبرویش ایستادم .چنان بغض کرده بودم که با کوچکترین تلنگری به گریه می افتادم .
- برای چی میخوای بری؟ مگه چی شده؟!
نگاهش از حسی عمیق برق می زد .در عمق چشمان شفافش، حالتی مابین عشق و شوخی و شیطنت موج می زد .نگاه خیره و طوفان زده ام را تاب نیاورد و در حالیکه چشمهایش را می بست ، قدمی به عقب رفت .حس مالیکت همچون حیوانی درنده به جانم چنگ انداخت .فرزاد فقط و فقط متعلق به خود می دانستم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم بار دیگر او را از دست بدهم .این بار با عصبانیت فریاد زدم:
- مگه با تو نیستم؟ پرسیدم برای چی میخوای بری؟!
با لبخندی نمکین ، چنگی به موهایش زد:
- برای اینکه یه جفت چشم تیله ای، داره بیچاره ام می کنه!
پیش از آنکه به مفهوم جمله اش بیاندیشم، همچون ماده پلنگ زخمی به سمتش یورش بردم!
- تو به چه جراتی میخوای بری انگلیس؟! اصلا کی به تو اجازه داده که این کار رو بکنی؟ به چه جراتی میخوای منو تنها بذاری ، ها؟هنوز یادم نرفته که وسط اون دره لعنتی چه بلایی سرم آوردی. اگه فکر کردی بازم بهت اجازه می دم هر کاری که خواستی بکنی، سخت در اشتباهی!
فرزاد در حالیکه به قهقهه می خندید، مشتهای گره کرده مرا که با شدت بر روی سینه اش فرو می آمد، بسختی کنترل کرد و گفت:
- خیلی خب عزیزم؛ چرا عصبانی می شی؟ عجب دختر پر قدرتی بودی و من خبر نداشتم!
نگاهم روی صورت خندانش که از اشتیاقای عجیب برق می زد .سُر خورد. سعی کردم دستم را از حصار دستهای مردانه اش خارج کنم و با حرص جواب دادم:
- حالا کجاش رو دیدی؟!زود باش حرفت رو پس بگیر تا با همین دستهام نکشتمت!
این بار بلندتر خندید .خنده ای مستانه و به دور از ناراحتی که دلم را لرزاند:
- تو چقدر کم طاقتی دختر! با
۱۶۷.۸k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.