رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹
باز نشست.
-اونم نتونست؟
نفس عمیقی کشید.
-نه.
-دکتر که میري هنوز؟
با کمی مکث گفتم: نه.
اخم کرد.
-یعنی چی مهرداد؟ برو بلکه شاید درمان شدي.
نفسمو با غم به بیرون فوت کردم.
-نمیشه برادر من نمیشه، چندین ساله دکتر اما هیچی به هیچی، ول کن بذار این چند سالی هم که زندم بگزره بعد میمیرم.
اخمش عمیقتر شد و عصبی گفت: بپا چی میگی ها!
فقط تو نیستی که این بیماریو داره، خیلیا داشتند و
درمان شدن، شرط اولشم امیده.
نفس عمیقی کشیدم.
-نمیشه ماهان، دکتر میگه اگه یه روزی دیدی
نسبت به دختري یه ذره هم کشش پیدا کردي این
یعنی خبر خوب، احتمال درمان شدنت هس!
دستهامو از هم باز کردم.
-اما خبري نیست، ماهان من یه ذره هم به دختري
کشش پیدا نمیکنم چه برسه به تحریک!
بهم نزدیکتر شد.
-خب شاید نگار و اینا کارشونو بلد نبودن؟
-نه برادرم، اونقدر حرفهاي بودند که اگه تو جاي من
بودي از شهوت دیوونه میشدی.
با غم نگاهم کرد.
دستی تو صورتم کشیدم و برخلاف واقعیت گفتم:
بیخیال، بهش عادت کردم
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد
-اما من دلم روشنه، میدونم روزي میرسه که تو هم طعم لذتو میچشی. لبخند پر غم و حرفی زدم.
مثل همیشه واسه عوض کردن حالم زود از فاز غم
بیرون اومد و محکم روي رونم زد.
-اینها رو یخیال داداش، امشب بخور بخوره!!
درحالی که از درد رونمو ماساژ میدادم با تعجب
گفتم: یعنی چی؟!
-امشب دوست قدیمی بابا احمد دعوتمون کرده عمارتش، تموم خانوادهی بابا احمد که ما هم
جزوشونیم دعوتیم.
چشمکی زد.
-میریم اونجا آتیش میسوزونیم، میگند چندتا نوه ي دختر داره.
خندم گرفت.
تو صورتم خم شد.
-یه خورده اذیت کردن اون دخترا فکر نکنم بد
باشه.
خندیدم.
-بازم؟
کشیده گفت: آره، بازم.
به بازوم زد.
-یالا بگو که پایهاي برادر دیوونهی من.
خندیدم و با بدجنسی گفتم: پایتم برادر کوچیکه.
تکیهمو از صندلی گرفتم.
-اما هر کار میکنیم باید جوري باشه که آبروي بابا
احمدم حفظ بشه.
خندید.
-خیالت تخت، وقتی من نقشه کشمون باشم فکر
همه جاش هستم، امشب قراره کلی بخندیم.
#مطهره
کیفمو توي اتاق مخصوصی که همیشه توي این عمارت مال منه گذاشتم و دستی به وضعم کشیدم.
برخلاف بابابزرگم که خیلی پولداره ما پولدار
نیستیم، یعنی معمولی هستیم اما دوتا از عمههام به
لطف شوهراشون حسابی پولدارند و اون یکی عمومم
دکتره و آخرین عمومم وضعش مثل ماست. واي خدا یعنی امشب قراره اون دختر عمهها و
عموي فیس و افادهایمو ببینم؟
یادم نمیره زن عموم و عمههام چقدر به پولداریشون
مینازند و همیشه به مامان و باباي بدبختم و
همینطور اون یکی عموم تیکه میندازند.
شونهاي بالا انداختم. والا واسه منکه مهم نیست... پولدار نیستیم فداسرمون.
ادامه دارد..
#پارت_۹
باز نشست.
-اونم نتونست؟
نفس عمیقی کشید.
-نه.
-دکتر که میري هنوز؟
با کمی مکث گفتم: نه.
اخم کرد.
-یعنی چی مهرداد؟ برو بلکه شاید درمان شدي.
نفسمو با غم به بیرون فوت کردم.
-نمیشه برادر من نمیشه، چندین ساله دکتر اما هیچی به هیچی، ول کن بذار این چند سالی هم که زندم بگزره بعد میمیرم.
اخمش عمیقتر شد و عصبی گفت: بپا چی میگی ها!
فقط تو نیستی که این بیماریو داره، خیلیا داشتند و
درمان شدن، شرط اولشم امیده.
نفس عمیقی کشیدم.
-نمیشه ماهان، دکتر میگه اگه یه روزی دیدی
نسبت به دختري یه ذره هم کشش پیدا کردي این
یعنی خبر خوب، احتمال درمان شدنت هس!
دستهامو از هم باز کردم.
-اما خبري نیست، ماهان من یه ذره هم به دختري
کشش پیدا نمیکنم چه برسه به تحریک!
بهم نزدیکتر شد.
-خب شاید نگار و اینا کارشونو بلد نبودن؟
-نه برادرم، اونقدر حرفهاي بودند که اگه تو جاي من
بودي از شهوت دیوونه میشدی.
با غم نگاهم کرد.
دستی تو صورتم کشیدم و برخلاف واقعیت گفتم:
بیخیال، بهش عادت کردم
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد
-اما من دلم روشنه، میدونم روزي میرسه که تو هم طعم لذتو میچشی. لبخند پر غم و حرفی زدم.
مثل همیشه واسه عوض کردن حالم زود از فاز غم
بیرون اومد و محکم روي رونم زد.
-اینها رو یخیال داداش، امشب بخور بخوره!!
درحالی که از درد رونمو ماساژ میدادم با تعجب
گفتم: یعنی چی؟!
-امشب دوست قدیمی بابا احمد دعوتمون کرده عمارتش، تموم خانوادهی بابا احمد که ما هم
جزوشونیم دعوتیم.
چشمکی زد.
-میریم اونجا آتیش میسوزونیم، میگند چندتا نوه ي دختر داره.
خندم گرفت.
تو صورتم خم شد.
-یه خورده اذیت کردن اون دخترا فکر نکنم بد
باشه.
خندیدم.
-بازم؟
کشیده گفت: آره، بازم.
به بازوم زد.
-یالا بگو که پایهاي برادر دیوونهی من.
خندیدم و با بدجنسی گفتم: پایتم برادر کوچیکه.
تکیهمو از صندلی گرفتم.
-اما هر کار میکنیم باید جوري باشه که آبروي بابا
احمدم حفظ بشه.
خندید.
-خیالت تخت، وقتی من نقشه کشمون باشم فکر
همه جاش هستم، امشب قراره کلی بخندیم.
#مطهره
کیفمو توي اتاق مخصوصی که همیشه توي این عمارت مال منه گذاشتم و دستی به وضعم کشیدم.
برخلاف بابابزرگم که خیلی پولداره ما پولدار
نیستیم، یعنی معمولی هستیم اما دوتا از عمههام به
لطف شوهراشون حسابی پولدارند و اون یکی عمومم
دکتره و آخرین عمومم وضعش مثل ماست. واي خدا یعنی امشب قراره اون دختر عمهها و
عموي فیس و افادهایمو ببینم؟
یادم نمیره زن عموم و عمههام چقدر به پولداریشون
مینازند و همیشه به مامان و باباي بدبختم و
همینطور اون یکی عموم تیکه میندازند.
شونهاي بالا انداختم. والا واسه منکه مهم نیست... پولدار نیستیم فداسرمون.
ادامه دارد..
- ۲.۳k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط