رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱
حالا میشه ولم
کنی؟ له شدم.
با خنده ازم جدا شد.
خیلی سر و سنگین با نجلا دست دادم و سلام و
احوال پرسی کردیم.
با ورود آقا علی، شوهر عمه لبخندي زدم.
-سلام.
مثل همیشه با مهربونی جوابمو داد.
به سمت مبلها راهنماییشون کردم.
عمه روي مبل نشست.
-آقاجون کجاست؟
-یه کم بیرون کار داشتند، الاناست که دیگه
برگرده.
عقب عقب رفتم.
-با اجازتون من برم یه کم سر و وضعمو مرتب کنم
برمیگردم.
بعد به سمت پلهها رفتم و ازشون بالا اومدم.
خودمو توي اتاق انداختم و در رو بستم.
نفس آسودهاي کشیدم.
جو خیلی سنگین بود.
صبر میکنم وقتی همه اومدند میرم پایین.
از توي آینه نگاهی به خودم انداختم.
مانتوي آبی سفید بلندي که پوشیده بودم خوب به تنم نشسته بود.
شالمو از سرم کندم و به جاش روسري سفیدمو از
توي کمد برداشتم و مدل شیکی بستمش.
عطرمو از توي کیفم بیرون آوردم و بوش کردم که از
بوي گرم و شیرینش لبخندي روي لبم نشست.
هیچوقت حسرت اون ادکلنهاي افتضاح میلیونی که
عمههام و دختر عمههام و زن داییم میزنند نمی
خورم.
به نظر من حس زندگیو تو همین عطرهاي پونزده
هزار تومنی میشه حس کرد، اون ادکلنها بیشتر
بوي طمع و مغروریت میدند.
عطرمو به مچم زدم و توي کیفم گذاشتمش هیچ وقت چادر سر نمیکنم اما به هر حال حجاب و
خط قرمزهایی واسه خودم دارم.
از صداها میشد فهمید اون یکی عمم و هردوي
عموهامم اومدند.
به عشق عموهامم که شده بالاخره از اتاق بیرون
اومدم.
همین که از پلهها پایین اومدم نگاهها به سمتم
چرخید.
لبخند کم رنگی زدم.
-سلام به همگی.
تک به تک بغلشون کردم.
آرشیا: سلام.
بهش نگاه کردم و خیلی سر و سنگین گفتم: سلام.
لبخندي زد.
-خیلی وقته ندیدمت.
-اره خیلی وقته.
خواست حرفی بزنه که براي اینکه خفه بشه رو به
عموي کوچیکم حسین مثل همیشه با سر خوشی
توي بغلش پریدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم.
-سلام عشق خودم.
خندید و بغلم کرد.
-سلام دیوونهی من.
زن عموم ریز ریزکی خندید.
عموي کوچیکیم سی سالشه و همین باعث میشه
خیلی باهاش راحت باشم، همین عموییه که وضعش
مثل ماست.
گونشو بوسیدم و از بغلش پایین پریدم که خندید و
به بازوم زد.
-چه خبرا؟
به قفسهی سینهش زدم.
-سلامتی.
نگاههاي حسادتبار اون سه تا دخترا رو حس می.
کردم.
با زن عمو راضیه که سلام و احوال پرسی کردم رو به
روي عمو بزرگم علی وایسادم و خیلی مودبانه
دستمو دراز کردم
-سلام عمو جان.
با لبخند پر ابهت همیشگیش باهام دست داد.
-سلام، خوبی؟
لبخندي روي لبم نشست.
-خوبم
دوسش داشتم اما بخاطر سن و بیشتر چهرهش
جرئت نمیکردم مثل اون عموم توي بغلش بپرم.
خیلی سر و سنگین با زن عمو نرگس سلام و احوال
پرسی کردم اما بازم نگاههاي تحقیر کنندهشو روي
لباسهام حس میکردم که باعث میشد پوزخند
محوي روي لبم بشینه.
ادامه دارد...
#پارت_۱۱
حالا میشه ولم
کنی؟ له شدم.
با خنده ازم جدا شد.
خیلی سر و سنگین با نجلا دست دادم و سلام و
احوال پرسی کردیم.
با ورود آقا علی، شوهر عمه لبخندي زدم.
-سلام.
مثل همیشه با مهربونی جوابمو داد.
به سمت مبلها راهنماییشون کردم.
عمه روي مبل نشست.
-آقاجون کجاست؟
-یه کم بیرون کار داشتند، الاناست که دیگه
برگرده.
عقب عقب رفتم.
-با اجازتون من برم یه کم سر و وضعمو مرتب کنم
برمیگردم.
بعد به سمت پلهها رفتم و ازشون بالا اومدم.
خودمو توي اتاق انداختم و در رو بستم.
نفس آسودهاي کشیدم.
جو خیلی سنگین بود.
صبر میکنم وقتی همه اومدند میرم پایین.
از توي آینه نگاهی به خودم انداختم.
مانتوي آبی سفید بلندي که پوشیده بودم خوب به تنم نشسته بود.
شالمو از سرم کندم و به جاش روسري سفیدمو از
توي کمد برداشتم و مدل شیکی بستمش.
عطرمو از توي کیفم بیرون آوردم و بوش کردم که از
بوي گرم و شیرینش لبخندي روي لبم نشست.
هیچوقت حسرت اون ادکلنهاي افتضاح میلیونی که
عمههام و دختر عمههام و زن داییم میزنند نمی
خورم.
به نظر من حس زندگیو تو همین عطرهاي پونزده
هزار تومنی میشه حس کرد، اون ادکلنها بیشتر
بوي طمع و مغروریت میدند.
عطرمو به مچم زدم و توي کیفم گذاشتمش هیچ وقت چادر سر نمیکنم اما به هر حال حجاب و
خط قرمزهایی واسه خودم دارم.
از صداها میشد فهمید اون یکی عمم و هردوي
عموهامم اومدند.
به عشق عموهامم که شده بالاخره از اتاق بیرون
اومدم.
همین که از پلهها پایین اومدم نگاهها به سمتم
چرخید.
لبخند کم رنگی زدم.
-سلام به همگی.
تک به تک بغلشون کردم.
آرشیا: سلام.
بهش نگاه کردم و خیلی سر و سنگین گفتم: سلام.
لبخندي زد.
-خیلی وقته ندیدمت.
-اره خیلی وقته.
خواست حرفی بزنه که براي اینکه خفه بشه رو به
عموي کوچیکم حسین مثل همیشه با سر خوشی
توي بغلش پریدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم.
-سلام عشق خودم.
خندید و بغلم کرد.
-سلام دیوونهی من.
زن عموم ریز ریزکی خندید.
عموي کوچیکیم سی سالشه و همین باعث میشه
خیلی باهاش راحت باشم، همین عموییه که وضعش
مثل ماست.
گونشو بوسیدم و از بغلش پایین پریدم که خندید و
به بازوم زد.
-چه خبرا؟
به قفسهی سینهش زدم.
-سلامتی.
نگاههاي حسادتبار اون سه تا دخترا رو حس می.
کردم.
با زن عمو راضیه که سلام و احوال پرسی کردم رو به
روي عمو بزرگم علی وایسادم و خیلی مودبانه
دستمو دراز کردم
-سلام عمو جان.
با لبخند پر ابهت همیشگیش باهام دست داد.
-سلام، خوبی؟
لبخندي روي لبم نشست.
-خوبم
دوسش داشتم اما بخاطر سن و بیشتر چهرهش
جرئت نمیکردم مثل اون عموم توي بغلش بپرم.
خیلی سر و سنگین با زن عمو نرگس سلام و احوال
پرسی کردم اما بازم نگاههاي تحقیر کنندهشو روي
لباسهام حس میکردم که باعث میشد پوزخند
محوي روي لبم بشینه.
ادامه دارد...
۲۹
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.