رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸
-از الان که به این فکر میکنم قراره اون پسر عمه
ي غزمیتمو ببینم چهار ستون بدنم میلرزه.
وارد دستشویی شدم.
خیر سرم واسه دانشگاه اومدم تهران که از دست غر
زدنهاي مامان و گیر دادنهاي بابام و خانوادهی مامانم راحت بشم اما الان درست افتادم تو چاه
خانوادهی بابام! کاش یه شهري میرفتم که هیچ
فامیلی نداشتمو با خیال راحت درس میخوندم اما
به هر حال خوشحالم که آرزوي دورهی هنرستانم به
حقیقت پیوست و هر سه تامون تونستیم یه دانشگاه
خوب تو تهران قبول بشیم.
یادمه چقدر تو اون دوره میشستیم و با هم در مورد
این روزا بحث و گفت و گو میکردیم.
#مهرداد
کیفمو روي کاناپه انداختم و دستهامو از هم باز
کردم.
-بیا بغلم عشق خودم
با خنده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و چند بار
به کمرم زد.
-خل من چطوره؟
خندیدم.
-عالی.
از بغلش بیرون اومدم و مشتی به بازوش زدم.
-چه خبرا؟ ترکیه خوش گذشت؟
-اوف عالی بود داداش، حسابی حال کردم.
همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: پس
خداروشکر.
بهش نگاه کردم.
-بابا کجاست؟
خودشو روي کاناپه انداخت.
-طبق معمول شرکت.
به ساعت نگاه کرد.
-مگه مرجان قرار نبود بیاد؟
-صبح زنگ زد گفت نمیتونه بیاد.
با تعجب گفت: چرا؟!
-چرا دیگه؟ چون خواهرمون هیچ کارش طبق
برنامه ریزي نیست.
روي کاناپه دراز کشید.
-دلم براي آوا تنگ شده، الهی دایی قربونش بره.
با یادآوري وروجک خانواده لبخندي روي لبم
نشست.
-منم دلم براش تنگ شده.
کیفمو برداشتم و به سمت پلهها رفتم و مشغول باز
کردن دکمههام شدم.
-تا برمیگردم یه قهوهی داداش ساز واسم درس
کن.
-تو جون بخواه گوگولی من.
خندیدم و از پلهها بالا اومدم.
وارد اتاقم شدم و کیفمو سر جاي همیشگیش
گذاشتم
کتو روي جالباسی گذاشتم اما با یادآوري دختره
طولانی به دیوار نگاه کردم.
خیلی آشنا بود، چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟ اون چشمهاي قهوهایش بیشتر از هر چیزي آشنا
بود.
پوفی کشیدم و مشتمو آروم به سرم کوبیدم.
دارم دیوونه میشم.
لباسهامو که بیرون آوردم وارد حمام شدم.
ولی عجب پررویی بودا!
خندیدم.
چجوري هم حرف میزد!
اینطور نمیشه، باید تو آرامش بشینم فکر کنم کجا دیدمش وگرنه مغزم هنگ میکنه...
روي کاناپه نشستم و نگاهی به فنجون قهوه که بخار
ازش بیرون میزد انداختم.
-دستت طلا داداش جون.
-قابلی نداره.
بهش نگاه کردم.
-چه خبر از دوست دخترت؟
بیخیال شونهاي بالا انداخت.
-الان یه روزه خبری ازش ندارم هرجا میخواد باشه باشه فقط مهم اینه بعضی شبا بهم حال بده همین.
سري به عنوان تاسف تکون داد.
-تو آدم نمیشی، بابا بفهمه چه گند کارییهایی می
کنی اعدامت میکنه.
خندید و دراز کشید
-نترس، نمیفهمه.
از خونسردیش خندیدم.
-چه خبر از نگار؟
شونهاي بالا انداختم.
-الان سه ماهیه که خبري ازش ندارم
ادامه دارد...
#پارت_۸
-از الان که به این فکر میکنم قراره اون پسر عمه
ي غزمیتمو ببینم چهار ستون بدنم میلرزه.
وارد دستشویی شدم.
خیر سرم واسه دانشگاه اومدم تهران که از دست غر
زدنهاي مامان و گیر دادنهاي بابام و خانوادهی مامانم راحت بشم اما الان درست افتادم تو چاه
خانوادهی بابام! کاش یه شهري میرفتم که هیچ
فامیلی نداشتمو با خیال راحت درس میخوندم اما
به هر حال خوشحالم که آرزوي دورهی هنرستانم به
حقیقت پیوست و هر سه تامون تونستیم یه دانشگاه
خوب تو تهران قبول بشیم.
یادمه چقدر تو اون دوره میشستیم و با هم در مورد
این روزا بحث و گفت و گو میکردیم.
#مهرداد
کیفمو روي کاناپه انداختم و دستهامو از هم باز
کردم.
-بیا بغلم عشق خودم
با خنده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و چند بار
به کمرم زد.
-خل من چطوره؟
خندیدم.
-عالی.
از بغلش بیرون اومدم و مشتی به بازوش زدم.
-چه خبرا؟ ترکیه خوش گذشت؟
-اوف عالی بود داداش، حسابی حال کردم.
همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: پس
خداروشکر.
بهش نگاه کردم.
-بابا کجاست؟
خودشو روي کاناپه انداخت.
-طبق معمول شرکت.
به ساعت نگاه کرد.
-مگه مرجان قرار نبود بیاد؟
-صبح زنگ زد گفت نمیتونه بیاد.
با تعجب گفت: چرا؟!
-چرا دیگه؟ چون خواهرمون هیچ کارش طبق
برنامه ریزي نیست.
روي کاناپه دراز کشید.
-دلم براي آوا تنگ شده، الهی دایی قربونش بره.
با یادآوري وروجک خانواده لبخندي روي لبم
نشست.
-منم دلم براش تنگ شده.
کیفمو برداشتم و به سمت پلهها رفتم و مشغول باز
کردن دکمههام شدم.
-تا برمیگردم یه قهوهی داداش ساز واسم درس
کن.
-تو جون بخواه گوگولی من.
خندیدم و از پلهها بالا اومدم.
وارد اتاقم شدم و کیفمو سر جاي همیشگیش
گذاشتم
کتو روي جالباسی گذاشتم اما با یادآوري دختره
طولانی به دیوار نگاه کردم.
خیلی آشنا بود، چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟ اون چشمهاي قهوهایش بیشتر از هر چیزي آشنا
بود.
پوفی کشیدم و مشتمو آروم به سرم کوبیدم.
دارم دیوونه میشم.
لباسهامو که بیرون آوردم وارد حمام شدم.
ولی عجب پررویی بودا!
خندیدم.
چجوري هم حرف میزد!
اینطور نمیشه، باید تو آرامش بشینم فکر کنم کجا دیدمش وگرنه مغزم هنگ میکنه...
روي کاناپه نشستم و نگاهی به فنجون قهوه که بخار
ازش بیرون میزد انداختم.
-دستت طلا داداش جون.
-قابلی نداره.
بهش نگاه کردم.
-چه خبر از دوست دخترت؟
بیخیال شونهاي بالا انداخت.
-الان یه روزه خبری ازش ندارم هرجا میخواد باشه باشه فقط مهم اینه بعضی شبا بهم حال بده همین.
سري به عنوان تاسف تکون داد.
-تو آدم نمیشی، بابا بفهمه چه گند کارییهایی می
کنی اعدامت میکنه.
خندید و دراز کشید
-نترس، نمیفهمه.
از خونسردیش خندیدم.
-چه خبر از نگار؟
شونهاي بالا انداختم.
-الان سه ماهیه که خبري ازش ندارم
ادامه دارد...
۱۸۸
۲۲ آذر ۱۴۰۳